یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

1404/4/22

        نمایشی در یک پرده:
(صحنه: کافه‌ای خلوت. بیرون باران می‌بارد. دختر ۱ پشت میز کوچکی نشسته‌ با کتابی باز جلویش. دختر ۲ وارد می‌شود، کاپشنش را پشت صندلی روبروی دختر آویزان می‌کند و با کنجکاوی سرش را نزدیک می‌آورد.)

دختر ۲: خب، این بار داری چی می‌خونی؟

دختر ۱ (نگاهی به جلد کتاب می‌اندازد): میلر. یه نمایشنامه به اسم سرازیر در کوه مورگن.

دختر ۲ (با خنده نسبتأ بلند): این دیگه چیه؟ اسمش انگار از یه بازی محلی هزارسال پیش الهام گرفته شده.

دختر ۱: راستش نه! شایدم یه جورایی هست. خب چون قصه‌اش درباره بازی دادنه. و درباره آدمیه که توی یه لحظه، همه چیز تو زندگیش از هم می‌پاشه.

دختر ۲ (کنجکاو): چی باعثش می‌شه؟

دختر ۱ (لبخند می‌زند): یه تصادف. ولی تصادف فقط جرقه‌اس. میلر این‌جا داره یه آینه می‌سازه؛ آینه‌ای که توش می‌بینی چقدر می‌تونی زندگی رو پیچیده کنی، چقدر می‌تونی از خودت فرار کنی، و چقدر میتونی توی یه دروغ غرق شی ولی بازم فکر کنی که داری صادقانه زندگی می‌کنی.

دختر ۲: آهه! عاشق این اشتیاق‌ و برق چشماتم وقتی از کتابا حرف میزنی. یعنی این هم از اون نمایشنامه‌های سنگین و اخلاقیه که هیشکی دوسشون نداره؟

دختر ۱: نه دقیقاً. چون میلر خیلی روون حرف می‌زنه. انگار خودش نشسته گوشه‌ صحنه، یه سیگار روشن کرده و داره درباره آدم‌هایی که می‌شناسه، قصه می‌گه. ولی هر جمله‌اش مثل دود سیگارش تلخ و واقعی‌یه.

دختر ۲ (با کمی تمسخر): حالا درباره چی حرف می‌زنه این آقای روگن؟

دختر ۱ (مکث می‌کند): آقای روگن نه، آقای میلر. و اسم نمایشنامه هم سرازیر در کوه مورگن‌ه.
خب راستش داستانش درباره انتخاب‌هاست. درباره اینکه ما کی هستیم وقتی نقاب‌هامون کنار می‌رن. و خب اون نمی‌خواد بهت درس بده، فقط می‌خواد یه سوال بندازه تو سرت؛ این‌که چقدر از چیزی که فکر می‌کنی هستی، واقعاً خودتی؟

دختر ۲: پوووف! خیلی فلسفی شد. یالا! یه چیزی بگو که وسوسه بشم بخونمش.

دختر ۱ (با اشتیاق نگاهش می‌کند): خب ببین، این نمایشنامه شبیه اینه که تو همون لحظه‌ای که داری با ماشینت از یه کوه میای پایین، بفهمی ترمزت بریده. نه می‌تونی برگردی، نه می‌تونی وایسی. توی اون لحظه فقط به این فکر می‌کنی که وقتی اون پایین به ته دره رسیدی، چیزی ازت باقی می‌مونه؟

دختر ۲ (چشم‌هاش گرد می‌شود): باشه، گرفتم. فقط بگو، آخرش قراره چجوری تموم بشه؟

دختر ۱ (لبخند تلخی می‌زند): این‌جوری تموم می‌شه که وقتی کتاب رو می‌بندی، هنوز داری فکر می‌کنی. درباره خودت، درباره همه انتخاب‌هایی که کردی و همه چیزهایی که نکردی. میلر همیشه همین کارو می‌کنه. یه داستان می‌گه، ولی آخرش انگار داره از تو حرف می‌زنه.

دختر ۲ : لعنت بهت، قانعم کردی. بده بخونمش.

(دختر ۱ کتاب را به دختر ۲ می‌دهد و همان لحظه، صدای باران شدت می‌گیرد. صحنه تاریک می‌شود.)
......
این کتاب هدیه توی طاقچه بود، خیلی ذوق داشت خوندنش ♡♡
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.