یادداشت mahyas
دیروز
اولش کتاب ها را بر اساس طمعشان فقط می خوردم خوشحال گاز می زدم و میجویدم.اما خیلی زود شروع به پراکنده خواندن دروبر لبه های غذاهایم.و با گذشت زمان،بیش تر خواندم و کم تر جویدم،تا این که در نهایت کمابیش تمام ساعت های بیداری ام را طرف خواندن می کردم و فقط حاشیه ها را می جویدم. اوایل داستان زیاد جالب نبود و روندش کند بود. به مرور زمان داستان هیجان انیگز تر و بهتر شد. فرمین موش دوست داشتنی که کتاب میخوند،و آرزوی انسان شدن در سر داشت. من این کتابو فقط نخوندم،باهاش زندگی کردم:) با فرمین رفتم سینما،توی کتاب فروشی دنبال کتاب گشتم،شب ها توی خیابان دنبال غذا میرفتیم،با آرزوها و رویاهایش پرواز میکردم و کتاب میخوردیم! کتاب واقعا برای من خیلی دوست داشتنی بود،فرمین میگه لازم نیست داستان ها رو باورکنی تا دوستشان داشته باشی. ولی من این داستان را باور کردم و دوستش دارم. ته کتاب واقعا گریه کردم و باور نمیشد باید از فرمین عزیز خداحافظی کنم،فرمین به عنوان یک موش خیلی چیزها به من یاد داد... دلم براش تنگ میشه و تا ابد داستان و خاطراتش توی ذهنم باقی میمونه... طراحی جلد واقعا بی نظیر بود و از لحاظ ترجمه و کاملی خیلی خوب بود.. پی نوشت:این کتاب باعث میشه دلم بخواد کتاب بخورم😂
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.