یادداشت منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤
ساعت ۵:۳۷ صبح در تاریخ ۱۳ فروردین. من تمومش کردم. الان ۵:۳۸ صبحه که دارم حسم رو مینویسم. صورتم به دلیل قطره های اشکم خیس شده. من با والنتینو زندگی کردم با اوریون و اسکارلت گریه کردم. از «هردو در نهایت میمیرند» هم دردناک تر بود. داستان برمی گرده به ۱۰ جولای ۲۰۱۰،دقیقا هفت سال قبل از اینکه گوشی متیو و روفوس برای ساخت آخرین روز زندگی شون به صدا در بیاد. سال ۲۰۱۰ بود که شرکت پیشگویی مرگ تاسیس شد. و در همون روز اول آدم های زیاد بودن که قرار به مردن شون بود. این کتاب: قصه ای از عشق، دوستی، جدایی، لبخند، فداکاری. شجاعت و مرگ بود. کتابی که از شروعش گریه کردم، تعجب کردم و با خنده هاشون، خندیدم.«به زبان ساده کتاب رو زندگی کردم.» احساسی که در سومین کتابی که در عمرم خوندم(هر دو در نهایت میمرند) بعد از شش ماه در سی و چهارمین کتابم(اولین نفری که در نهایت میمرد) به من برگشت. سخنی با نویسنده: آقای سیلورا، نمیدونم چه جوری این ایده به ذهنون رسیده و به این نتیجه رسیدید که روی کاغذ پیاده کنیدش. اشک خیلی ها رو جاری کنید. من و خیلی های دیگه کتاب هاتون رو به عنوان خواننده میخونیم و باز هم لمس میکنیم. اما شما خالق: 🔸متیو 🔸روفوس 🔸والتینو 🔸اوریون 🔸گلوریا 🔸پلوتونی ها 🔸لیدیا 🔸دالما 🔸اسکارلت 🔸خواکین رزا 🔸فرانکی 🔸پاز 🔸و.... بودید. شب ها و روز هایی رو با این کتاب گذروندید. و به طور واقعی زندگی کردید.... ------------------ من به این کتاب ⭐⭐⭐⭐⭐ البته منهای یک⭐ یعنی⭐⭐⭐⭐ و تنها به دلیل ترجمه ای بود که دوست نداشتم، پس درباره علاقه من به کتاب نیست. ------------------ ساعت ۵:۵۶ و من ۱۹ دقیقه ست که کتاب رو کنار گذاشتم. و هنوز... غرق در کتابم😢
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.