یادداشت محمدقائم خانی

        .

سال 1348، گلشیری اثر معروف خود، «شازده احتجاب» را می‌نویسد که انتشارش موجب شهرت او می‌گردد. «شازده احتجاب» رمانی کوچک در امتداد رویکردی است که هدایت در «بوف‌کور» آغاز کرده بود و چوبک با انتشار «سنگ صبور» در سال 1345، به‌گونه‌ای قصد تداوم آن را داشت. این رمان یک شروع قوی برای روایت سیال ذهن در زبان فارسی محسوب می‌شود. اگرچه منظر ذهن سیال، پیش‌تر از «شازده احتجاب»، در ادبیات ایران به‌وسیله یکی دو نویسنده دیگر نیز به آزمایش گذاشته شده بود، اما شهرت و مقبولیت این زاویه دید، مرهون انتشار «شازده احتجاب» است که یک نمونه عالی برای عرضه امکانات آن در آن سال‌ها محسوب می‌شده است. شازده احتجاب را می‌توان یکی از نخستین آثار ذهن‌گرای مدرن فارسی دانست که در پی بازآفرینی حالات ذهنی و انعکاس درون شخصیت‌های داستانی، به استفاده از تکنیک‌هایی روی آورده است که محتویات درونی ذهن و جدال‌های درونی انسان را همچون اتفاقات داستانی در کش‌وقوس رمان بازتاب می‌دهد. این تکنیک‌ها که متفاوت با تکنیک‌های انعکاس ذهن کلاسیک طراحی شده‌اند درصدد بازتاب ذهن بر طبق یافته‌های جدید علمی دربارۀ ماهیت و عملکرد واقعی ذهن انسان هستند. این داستان نمونه بارز «روایت انسان در دنیای مدرن» است که در آن همه‌چیز در «درون» ذهن شخصیت‌ها اتفاق می‌افتد و نمود بیرونی رفتارها و حرکت‌ها، بسیار کم و تقریباً قابل صرف‌نظر کردن است. گلشیری در این داستان، بی‌واسطه و مستقیم درون ذهن شخصیت داستانی‌اش جای می‌گیرد تا انعکاس یافته‌ها، یادها، خاطرات و اوهام ذهنی او را به نمایش بگذارد. کنش و واکنش‌های بیرونی داستان، تنها در این حد است که شازده خسرو احتجاب، بازمانده‌ای از سلسلۀ مخلوع قاجاریه درحالی‌که بر صندلی اجدادی و در اتاقی خالی از اشیاء عتیقه نشسته است سر بر ستون دست‌ها می‌گذارد، سرفه‌های پی‌درپی می‌کند و گاه‌گاه به نگریستن عکس‌های حول‌وحوش اتاق می‌پردازد تا با یادآوری گذشته‌ها به شناخت خود دست یابد. بقیه داستان در ذهن شازده می‌گذرد و خواننده با درک بی‌واسطۀ ذهن او گذشته‌های دوردست زندگی‌اش و حتی زندگی اجدادش را درک می‌کند و دراین‌بین خواسته‌ها و عقده‌های روانی انسان را درمی‌یابد که خود از این نسل است اما بازمانده از تمام قدرت و جبروت پیشینیان خویش. 

راوی سوم شخص محدود به ذهن شازده احتجاب و فخری، در شب آخر زندگی شازده احتجاب (زمان حال) راوی اصلی متن روایی است. این راوی اصلی کانونی‌گر بیرونی متن روایی نیز هست و شازده احتجاب و فخری دو کانونی‌شده داخلی او هستند. راوی سوم شخص محدود برای نقل رخدادهای زمان گذشته (زمان پیش از شب آخر زندگی شازده) وارد ذهن شازده احتجاب و فخری می‌شود و با استفاده از گفتمان مستقیم و گفتمان غیرمستقیم این دو، مشاهدات، اندیشه‌ها و گفته‌هایشان را بازگو می‌کند.

شخصیت اصلی شازده احتجاب یکی از شازده‌های عقیم خاندان قاجار است که اضمحلال و فروپاشی این خاندان را روایت می‌کند. او در اتاقی که بوی نا می‌دهد و دیوارهایش پر از عکس‌های موریانه خوردۀ اجداد و نیاکان است، آرام‌آرام جان می‌دهد. شازده احتجاب که در گذشته با نام خسرو شناخته می‌شود، در کنار پدربزرگ و در میان عمه‌ها و عموها، و دبدبه‌ها و کبکبه‌هایشان بزرگ می‌شود. پدربزرگ، یعنی همان شازدۀ بزرگ، مردی بسیار مستبد و خون‌خوار است که مادر خود را می‌کشد، برادر ناتنی و زن و سه فرزند او را به چاه می‌اندازد و یکی از زنان خود را داغ می‌کند. شازده انسانی است در واپسین روزهای نابودیِ هم‌صنفانش. به همین دلیل خسته از همه‌چیز، درگیر یک میل غریزی در روابطش با دو زن درگیر است. بازهم انسان داستان‌های گلشیری، در امیال غریزی غوطه می‌خورد. بسامد بالای این انسان در داستان‌ها، ما را به این قضاوت می‌رساند که گلشیری انسان را به‌طور کامل در همین قاب می‌بیند. داستان شازده احتجاب نمونۀ مسجلی است برای انحلال همه چیز در ذهن و هم‌زیستی گذشته و حال. 

از روی خرده‌ریزها رد شد و ساعت جد کبیر را برداشت، کوک کرد. صدای تیک و تاک بلند شد. ساعت پدربزرگ و پدر را و بعد ساعت‌های جیبی را هم کوک کرد. گفت:«فخری، چرا ایستاده‌ای؟ کمک کن ببینم.» فخری کمک کرد، من هم کردم. ساعت پدربزرگ زنگ زد، بلند و مقطع. فراش‌ها آمدند. پنج تا بودند، بلندقد، با سبیل‌های چخماقی. دست به سینه تعظیم کردند و برگشتند. فخرالنساء گفت: «ملاحظه فرمودید، شازده جان؟ این را، حتماً شارژدافر روس پیشکش حضور انور اقدس کرده.» با انگشت گرد حاشیۀ پایین ساعت را پاک می‌کرد. گفتم: «فخرالنساء، من دارم کلافه می‌شوم.» آن‌همه عقربه روی صفحه‌ها تکان می‌خوردند. صدای تیک‌وتاکشان در هم و مداوم بود.


و در لابلای آن‌همه فراش خلوت و خواجه‌باشی و شاطر و فریادهای کورشو، دورشو و زن‌های حرم و کنیزها که می‌ریختند توی حوض و کشتی می‌گرفتند... لخت؟ جد کبیر، حتماً می‌خندیده. و خاطر انورش را انبساطی... و سکه شاباش می‌کرده و زن‌ها و کنیزها که می‌ریختند روی هم، تودۀ گوشت زنده و سفید تکان می‌خورده، می‌خندیده، در هم می‌رفته، با دست‌وپایی که گاه‌به‌گاه بیرون می‌مانده. تودۀ گوشت که باز می‌شد، باز جد کبیر شاباش می‌کرده. آن‌سو، پشت این‌همه پدربزرگ ایستاده بود. یا نشسته؟ طرحی مبهم از کودکی چاق و کوتاه یا بلند و باریک با موهای پرپشت و یا... و چشم‌های؟ با شمشیر و کلاه و چکمه و برق تکمه‌ها. و لـلـه‌باشی‌ها و وزیر و مشیرهایش. حاکم ولایت... نمی‌دانم کجا. و شاید اگر فرصتی دست می‌داد و به سلام می‌نشست و آخوندها نمی‌آمدند و ا دعا به ذات اقدس بکنند و یا امرا به پابوس مشرف نمی‌شدند...
ـ اگر چشم گنجشکی را دربیاورند تا کجا می‌تواند بپرد؟
و سرفه کرد، بلند و کشدار. و فهمید که نمی‌تواند و رها کرد تا پدربزرگ همچنان عکسی بماند نشسته بر تختی یا بر پشت اسبی رام و یا پشت آن تودۀ گوشت بی‌کشل و زنده و خندان.
و پدربزرگ دست کشید به سبیل پرپشتش، سرفه کرد و توی قاب عکسش تکان خورد.
      
1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.