یادداشت
1402/12/4
مدت زیادی بود که این کتاب توی لیست خوندنم بود و به محض اینکه شروعش کردم متوجه شدم که دارم کتابی رو میخونم که قراره یکی از کتاب های محبوبم باشه. کتاب سه تا شخصیت اصلی داره و دوتا راوی، راوی اول رُنه میشل زن پنجاه و چهارساله ای هست که به عنوان سرایدار یک آپارتمان مشغول کار هست و راوی دوم دختری دوازده ساله به نام پالوما، که به طور متناوب کتاب رو روایت میکنند. اما چیزی که کتاب رو جذاب میکنه لایه های درونی شخصیت رُنه میشل هست، سرایدار آپارتمانی که با اینکه تحصیلات زیادی نداره کتاب های زیادی خونده و علم زیادی داره و همونطور که اول خودش رو معرفی میکنه سعی میکنه به باور عموم نسبت به اینکه یک سرایدار چه جوری باید باشه نزدیک باشه و خود باهوشش رو که از فلسفه اطلاعات زیادی داره، شیفته ادبیات روسیه به خصوص تولستوی هست نشون نده و بتونه در خلوت خودش به عنوان سرایداری که سواد زیادی نداره زندگی کنه، اما وقتی از تفکرات و درونیات خودش صحبت میکنه واقعا لذت میبردم اینکه حتی اسم گربه اش رو به خاطر علاقمندی به تولستوی، لئون گذاشته بود. شخصیت پالوما، راوی دوم،هم دختری هست که توی دوازده سالگی به پوچی رسیده و قصد داره توی سیزده سالگیش خودکشی کنه، روابط خانوادگی خوبی نداره و از جهاتی به رُنه میشل شباهت داره و همین باعث میشه که به هم نزدیک بشن. کتاب درون مایه فلسفی داره تا وقتی که شخصیت اصلی سوم به نام کاکورو ازو وارد داستان میشه و باعث میشه کمی قصه به سمت و سوی حال و هوای رمانتیک بره و همین باعث میشه قصه خسته کننده نشه. چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که سه تا شخصیت اصلی داستان شیفته ادبیات و فرهنگ ژاپن بودن و من خودمم همینطور هستم پس خیلی تونستم ارتباط برقرار کنم و لذت ببرم، از طرفی با ورود شخصیت مرد داستان کاکورو اوزو اون جنبه پنهان شخصیت خانم رُنه میشل شناخته میشه و این قسمت برای من خیلی لذت بخش بود، شناخته شدن حداقل برای یک نفر، اینکه یک نفر متوجه بشه تو به ادبیات، فیلم و هنر علاقمندی و بتونی باهاش طوری صحبت کنی که دوست داشتی همیشه صحبت کنی و علایق خودشون رو باهم در میان میذاشتن و یک جورهایی باعث شد اون قسمت ضعیف شخصیت خانم میشل و دیده نشدنش از بین بره یا حداقل کمرنگ بشه. توی داستان اشارات زیادی به فلسفه، فیلم هنر و طبقات اجتماعی داره، از همون ابتدای داستان متوجه اهمیت فاصله اجتماعی در جامعه میشیم و همین باعث بخش عمده ای از تظاهر خانم میشل به بی سوادی هست چون نمیخواسته باور عموم در مورد سرایدار بودن خدشه دار بشه . قبلا توی ریویوها خونده بودم که خواننده ها از صحبت زیاد در مورد فلسفه گلایه داشتن، خب این بخشیش به این بر میگرده که نویسنده کتاب در واقع استاد فلسفه بوده و همین باعث شده بخش زیادی از کتاب اندیشه های فلسفی باشه، به نظر من حتی صحبت هاش در مورد فلسفه خیلی ساده بود و اینطور نبود که درکش دشوار باشه. راستش من خودم بخش اول کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم و نیمه دوم کتاب یکمی برام خسته کننده بود البته نه خیلی زیاد، در کل تبدیل به یکی از کتاب های محبوبم شد، پایان داستان هم بیاد موندنی بود. قسمت های موردعلاقم از کتاب: آن کس که بذر آره می پاشد، سرکوبی درو میکند. ۱۲ یک سرایدار ایدولوژی آلمانی نمی خواند و در نتیجه قادر نیست تز یازدهم راجع به فوئرباخ را نقلذکند. علاوه بر این، یک سرایدار که مارکس می خواند، به طور یقین، به سوی براندازی گام بر می دارد و خود را به شیطانی ک ث-ژ-ت نام دارد فروخته است. این که مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطرش بخواند، نا شایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمی تواند آن را بپذیرد. آدمها خیال میکنند بهدنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان مییابد. از خودم میپرسم آیا سادهتر این نیست که از همان ابتدا به بچهها یاد بدهند که زندگی پوچ است. این امر ممکن است پارهای از لحظههای زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند – جدا از اینکه آدم، دستکم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند. ۱۸ در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهای متن را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولاند چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد. ۲۰
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.