یادداشت مجتبی بنیاسدی
1403/7/16
4.1
138
بعضی رمانهایی که زیادی توی چشم میآیند، خواندنش میزند توی ذوقم؛ دلم میخواهد همان ده پانزده صفحه اول کتاب را ببندم. حالا اگر ششصد صفحه هم باشد دیگر بدتر. ولی هر صفحه که از این رمان استرالیایی پیش میرفتم، بیشتر میگرفت من را. از بش شگفتی داشت برایم. نویسنده هر ده صفحه یک برگ برندهی جدید داشت و رو میکرد. و جالب اینکه برگهای برندهاش تمامی هم نداشت. اینکه چطور ششصد صفحه بنویسی و مکرر خوانندهات را با دهان باز مجبور کنی صفحه را ورق بزند، واقعاً کار سادهای نیست. از قالب هیجانانگیز و نثر نفسگیر و کوبندهی رمان که بگذریم، مضمونش هم خواننده را وادار میکرد فکر کند. دیالوگهای سادهای که نویسنده راحت از کنارش میگذشت و خواننده را با تلنگر تنها میگذاشت. البته ناگفته نماند که ذات فلسفی شخصیت اصلی داستان، کمی دیالوگها و نثر را میبرد به سمتی که خوانندهی با تحصیلات میتوانست کموبیش ازش سردربیاورد. اما آنقدرها زیاد نبود که حال خواننده را بگیرد؛ چون منِ زیستشناسی خوانده هم میفهمیدمش. (توی پرانتز بگویم که شخصیتهای تبهکار و تحصیلنکرده رمان که گاهگاهی حرفهای فلسفی عجیبوغریب میزدند که باورپذیریاش سخت بود. البته محال نه) وقتی کتاب را تمام کردم، خیره بودم به روبهرو و فکر میکردم تولتز حرف حسابش چه بود: آدم تبهکار و قاتل دنیا نمیآمد و این جامعه و پدر و مادر است که قاتل و تبهکار تربیت میکند؟ دوستان نقش اول را در تربیت فرزندان ایفا میکنند؟ چه بچههایی که نابغه هستند و جامعه آنها را طرد میکند؟ جامعه آنقدر نامرد است که تبهکار جلاد را میپرستد؟ نمیدانم. باید بیشتر دربارهی رمان بخوانم. با تولتز هم باید بیشتر رفیق شوم؛ وقتی کتاب را میخواندم، انگار یکی قلقلکم میداد و میگفت: بنویس... بنویس. دو حرف آخر تا یادم نرفته: دم پیمان خاکسار گرم که دیوانهوار عالی ترجمه کرده. نثر زنده و بومی شدهای بود. عاشقش شدم. و اینکه دیدم پشت جلد نوشته شده: «حق نشر این کتاب به زبان فارسی خریداری شده.» دمت نشر هم چشمه گرم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.