یادداشت زینب

زینب

زینب

1403/11/17

        فکر‌کردن به این کتاب، «انسانیت» رو به یادم میاره.
این که خدمت‌کردن و کمک به یک انسان دیگه، تا چه اندازه می‌تونه به وجودِ ما معنا بده.

داستان درباره‌ی تاجری به اسم واسیلی آندره‌ایچ و خدمتکارش نیکیتاست که قراره برای یک معامله به آبادی مجاور برن. از بخت بد، برف مسیر رو پوشونده و راه رو گم می‌کنن. 
این شبِ سردِ طولانی که قرار نیست زمان بگذره و صبح بشه، و اون‌جایی که دیگه به‌نظر می‌رسه مرگ خیلی نزدیکه، تبدیل می‌شه به یک تلنگر یا شاید یک فرصت!

یک برداشت دیگه‌ای که هم که از کتاب داشتم این بود که انگار در پایان جایگاه ارباب و بنده جابه‌جا شد…
      
36

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.