یادداشت hanieh

hanieh

hanieh

1404/1/29

        اگه دنبال یه داستان پر از اکشن و پیچش‌های عجیب و غریب می‌گردی، این کتاب احتمالاً برات مناسب نیست. ولی اگه دلت یه قصه‌ی آروم می‌خواد، از اونایی که باهاش حس آرامش می‌گیری و تهش یه چیزی تو دلت تکون می‌خوره، «رب لوبیای قرمز» می‌تونه واقعا دلتو ببره.

داستان درباره‌ی یه مرد تنها به اسم سنتاروئه، که یه مغازه‌ی کوچیک داره و شیرینی ژاپنی به اسم دورایاکی می‌فروشه. کارش فقط یه راه گذرون زندگیه، نه عشق، نه علاقه. یه روز یه پیرزن عجیب به اسم توکو میاد و پیشنهاد می‌ده بهش کمک کنه. توکو دستانی داره که اولش آدم می‌ترسه نگاهش کنه، ولی اون‌قدر دل بزرگی داره که یواش‌یواش گرمش می‌شی. دست‌پختش هم که نگو... یه رب لوبیای ساده رو تبدیل می‌کنه به جادویی‌ترین مزه‌ای که سنتارو تا حالا خورده.

این داستان درباره‌ی رابطه‌ست؛ بین آدم‌ها، بین نسل‌ها، حتی بین آدم و خودش. اون سکوت‌هایی که بین دیالوگا هست، بیشتر از هزار تا کلمه حرف دارن. نویسنده با چند تا جمله‌ی ساده، می‌زنه تو دل آدم و تا عمق قلبت نفوذ می‌کنه. همه‌چی آرومه، ولی زیر این آرامش یه عالمه درد، پذیرش، مهر و رشد پنهونه.

توکو شخصیتی نیست که راحت فراموشت بشه. درد زیادی کشیده، اما هنوز بلده لبخند بزنه، هنوز بلده عشق بریزه تو رب لوبیا. و سنتارو؟ مثل خیلی‌هامونه. گم‌شده، بی‌هدف، اما دنبال یه راه برای نفس کشیدن واقعی.

تهش که کتابو می‌بندی، حس می‌کنی یه جور سبک شدی. شاید دلت بخواد بشینی یه رب لوبیای خونگی درست کنی و به زندگی یه کم آروم‌تر نگاه کنی.

در یک جمله:
اگه دلت یه کتابِ نرم و دل‌نشین می‌خواد، که باهاش آدم بودن یادت بیاد، اینو بخون. با توکو رفیق شو، با سنتارو همدرد شو... بعدش خودت هم شاید بخوای یه کم مهربون‌تر باشی.

      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.