یادداشت سید امیرحسین هاشمی
3 روز پیش
ما میخوانیم و این خود نوعی خلق است؛ چگونه خوانش خود به فعالیتی اصیل تبدیل میشود؟ 0- از این کتاب بسیار میتوان گفت. جمله به جمله، ایده به ایده و بخش به بخش این دو نوشته، ارزش بسیار واکاوی و تامل دارد. مشخصا برای فهمِ بهتر این کتاب لازم است ولو اندکی با پدیدارشناسی آشنا باشید. بدون پدیدارشناسی از کتاب استفاده خواهید کرد اما این استفاده محدود در چند نقل قول جذاب خواهد بود و نه چیزی بیشتر از این. اگر با کلیات پدیدارشناسی آشنا باشید، دلالتها و معنای مدعیات این «دو جستار» را بهتر میفهمید. در ادامه، با محوریت چند مفهوم/بخش از کتاب، اندکی بیشتر از کتاب خواهم گفت. 1- در پدیدارشناسی به صورت کلی به دنبال این هستیم که امور خود را چگونه بر ما پدیدار میکنند. خواندن و امرِ خواندن یک کنشی است که به واسطۀ آن متن و مشخصا متنِ ادبی خود را بر مای خواننده پدیدار میکند. این رابطۀ متقابلِ خواندن که متن و خواننده را در خود دارد، واجد موقعیتهایی است که با مدد از پدیدارشناسی میتوانیم آنها را به بهترین نحو صورتبندی کنیم. پس در یک کلام، به دنبال فهمِ «دریافت متن» هستیم. 2- متن و متنِ ادبی هیچگاه تکمیل نیست و همواره خوانش خواننده است که متن را تکمیل میکند که چه بسا اگر متنِ ادبی کاملِ مطلق بود، نیازی به مای خواننده نبود. همین ماهیت «بالقوهگی» اثر باعث میشود بین خواننده و اثر یک رابطۀ پویا شکل بگیرد. ما با اتخاذ دیدگاهها و چشماندازهای گوناگون سعی میکنیم اثر را بفهمیم و به بیانِ من «اثر را از آن خود کنیم». حال نکتۀ ضروری در اینجاست که این «از آن خود کردن» مطلق نیست و «معنای» اثر صرفا و منحصرا در دستِ خواننده نیست و اثر قالبی جدی بر حالات ممکن فهم/دریافت/تفسیرِ یک اثر است. به بیانی، ما به گونههای مختلف حفرهها و گسستهای یک متن را ادراک میکنیم اما این فهمها بینهایت حالت ممکن ندارند و باید در جهانِ متنی که در حال خوانش آن هستیم، این تفاسیر حداقل از سازگاری و معناداری را داشته باشند؛ به بیانی، متن بر حالاتِ ممکن خوانش حد میزند. اگر این ماهیتِ قالبزنیِ متن نبود، نمیتوانستیم تفاسیر شاذ و بیرون از اثر را تشخیص بدهیم. به بیانِ دیگر این همگرایی بین خواننده و اثر است که با پر کردن «نانوشتهها» و خلاقیتِ خوانشی، کاری میکند که اثر به کلیت بر خواننده پدیدار شود. 3- مرحله بعدی «سیر پدیدار شدن متنِ ادبی» بر ماست. با جمله جمله و فراز به فراز با چیزی به اسمِ کلیت جهانِ داستانی/ادبی مواجه میشویم. ما سعی میکنیم جمله جمله از اثر که پیش میرویم با «گمانهزنی»ها و فرضهایی که میسازیم اثر را معنا کنیم و از این جزئیات به فهمِ آن کلیت که جهانِ داستانی باشد برسیم (به بیانی این همان دورِ هرمنوتیکی است که شاید از رویهها و سیرهای اساسی فهمِ انسانی باشد). سوال میتواند این باشد: «چه میشود که انتظار داریم معنایی از اثر هنری بر ما پدیدار شود؟» احتمالا یک جواب به این سوال که آیزر در جستار اول، «فرایند خواندن»، سعی بر صورتبندی آن دارد این است که ما گویی فرض گرفته ایم که در پسِ اثر و خلق آن قصدیتی است که اثر رو به سمتِ آن دارد و ما تلاش میکنیم با هر جمله که پیش میرویم آن قصدیت را کشف کنیم و در آینۀ آن به فهمی از اثر برسیم. البته این قصدیت را باید متوجه شد که تفاوتی مهم با نیتِ مولف دارد؛ این قصدیت در عینِ حال که قید و حَدی بر فهمِ ما میزند، اما ما را بردۀ فهمِ خود نمیکند. فرض کنید در حال خوانش یک رمانِ مدرن هستید که «قرار است تیشه به ریشۀ فهمِ کلاسیکِ ما از رمان بزند». احتمالا هرکدام از ما تفاسیرِ متمایزی از این اثر داشته باشیم، اما بعید است کسی از ما در مورد شوکهای روایی، تصویرپردازیهای هالیوودی و اینگونه از مباحث حرف بزند (اگر بحثی هم از اینان باشد باید ماهیتی آیرونیک و پارودیک داشته باشد). پس فهمیدیم با نظر و عطفِ به قصدیت جملاتِ اثر سعی میکنیم به فهمی از کلیت آن اثر برسیم و اثر را از برای خود کنیم. در نهایت واژه-مفهومِ «جریانِ Satzdenken/جمله-اندیشه» مهم میشود. ما در اثر با مستغرق شدن در سیرِ تکوینی از این جمله-اندیشهها و تلاش برای ساخت ترکیبی سازوار و هموار از آنان است که به فهمی از اثر میرسیم. 4- همانطور که شرحِ آن رفت، مای خواننده با خلاقیتهای خود در ساحتِ فهمِ متن رنگی جدید و منظرگاه جدید بر هر اثری میافکنیم. اگر اثر هنری یک معادلۀ حل شده بود و هیچ کنشِ فعالانۀ از جانبِ خواننده در مسیرِ فهم اثر ضروری نبود، خواندن اثرِ هنریِ حلشده، ملالآورترین کار جهان بود؛ حتی ملالآور از روزمرهها، وقتی در مترو و حالت خواب باید به سرِ کار/دانشگاه برویم. 4- منظورِ ما چیست وقتی میگوییم در پدیدارشناسی چیزی را مفروض نمیگیریم و تلاش میکنیم اپژهها و چیزها همانگونه که خود را پدیدار کرده اند بر فهمِ ما تصویر شوند؟ دقیقا منظور این است که در هنگام خواندن این کتاب، بسیاری از فرازهای فهمِ کتابی و داستانیای که داشتم را در کتاب ببینم. یعنی پیش از خواندنِ این کتاب و منطقی شدن/مستدل شدن/ساختارمند (!)شدنِ این فهمها، ایدههایی از کتاب را خودم زیسته و «تجربه» کرده بودم. برای مثال، اهمیت «بازخوانی» و تفاوت ماهویِ خوانش نخست با مراتب دیگر خوانش. اول بار، خودم این تجربه را برای کتابِ «شبیه عشق» تجربه کردم. اثر را خواندم، برایش مرور ننوشتم و گویی فراموشش کرده بودم. دوباره به سراغ اثر رفتم، مسیر برایم آشنا بود، اما گویی همهچی تغییر کرده بود؛ دقیقا مانند سفرِ شمال در بزرگسالی که دیگر تونلهای مسیری رعبانگیز بودن/طولانی بودن/جادویی بودن کودکی را ندارد، آنها صرفا یک ساختۀ مهندسی اند برای کارا شدن حرکت از نقطۀ A به B در یک مسیرِ کوهستانی. یعنی تجربه از چیزهایی که گویی ثابت اند (کلمات کتاب در چندماه فاصلۀ بازخوانی بعید از تفاوتی کرده باشند) برای ما که در تجربههای جدیدی غرق شده ایم، متمایز خواهد بود. کارِ پدیدارشناسیِ خواندن همین است، تلاش میکند این تجربهها را بیان کند و گویی به ساختارِ آگاهیِ ما فرابخواند. 5- چرا تفاسیرِ ما از اثر ادبی متفاوت است و چرا باید این تکثری که در چارچوب اثر ممکن شده است را به رسمیت بشناسیم؟ فرض کنید به کویر رفته اید. آلودگی نوری و هوا نیست و عجیب، میبینید در آسمان ستاره هست؛ میفهمید که شهر، ستاره را از شما دزدیده است. خب، روی زمین دراز کشیده اید (طبیعتا زیراندازی چیزی روی زمین پهن است) و چند نفری (گوشی غلاف کرده) به آسمان نگاه میکنید. یک نفر نجوم خوانده و مبهوت از نظرورزیِ معطوف به آسمان مستغرق بالای سرِ خود شده است. نفرِ دیگر اسطورهشناسی میداند و داستانِ اساطیریِ آسمان را مرور میکند. دیگری یک مهندسِ معمار است و طرحهای دلبخواهی از «ستارههای آسمان» را به هم وصل میکند و طرحهای خلق. یک دیگریِ بیذوق هم هست که همش میگه: «که چی؟». آسمان که ثابت است، چه شده که معنای این آسمان برای هرکدام از ما یک چیزِ متمایز است؟ ستارهها ثابت اند اما ما این ستارهها را به طرحهای مختلف به یکدیگر وصل میکنیم. اثر ادبی هم همان ستارههای ثابتی است که مای خواننده طرحهای متخلفی از آن را تصویر میکنیم. البته نمیتوان از چارچوب آن ستارهها خارج شد اگر بخواهیم آسمان را نگاه کنیم و نه چیزِ دیگر! 6- پس شد ما اثری را میخوانیم تا به انسجام و طرحی کلی از آن برسیم. اینجا نویسندۀ کتاب، آیزر، بسیار به نظریات گشتالت در روانشناسی ارجاع میداد. خیلی ساده دنبال فهمِ این هستیم که کلیات چگونه از جزئیات تشکیل میشوند و احتمالا این کلیت چیزی فراتر از جمعِ جبریِ اجزاست. ما با حدس/گمان/فرضیاتی سعی میکنیم تصویری از متن بسازیم و در سیرِ خواندن همواره تلاش خواهیم داشت این تصویر را جرح و تعدیل کنیم. این فهم، شاید لزوما آن معنای حقیقیِ متن (که برخی دنبال آن اند!) نباشد، اما در بهترین حالت میتوانیم به آن «معنایی پیکربندی شده/configurative meaning» بگوییم. در نهایت، «بخش عمدۀ لذت متن از شگفتیها و برملاشدن انتظاراتمان ناشی میشود». البته همانطور که نویسنده تاکید دارد به نظرِ من لذت اساسی و پایدار این است که در این لحظاتِ اکتشافی یک تعمق و مداقۀ حاد بکنیم و سعی فهمِ این اکتشاف داشته باشیم. 7- در ادامۀ دو مولفۀ درون متن است که این سیر خواندن را تصویر میکند: 7.1- «یکی انبارۀ الگوهای ادبی آشنا و درونمایۀ تکرارشوندۀ ادبی است» که تلمیحات، ارجاعات اجتماعی و مواردی از این دست را ممکن میکند. مگر میشود در سیرِ خواندن ویکتور هوگو و دیکنز ارجاعات اجتماعی و فهمِ ساختارهای جامعه از آینۀ این دو اثر ادبی ما را به وجد نیاورد؟ 7.2- «و دیگری شگردها و شیوههایی است که با بهرهگیری از آنها امر آشنا در برابر امر ناآشنا قرار میگیرد». خیلی ساده و با تسامح این همان مسیری است که در مراحلِ ابتدایی نظریۀ ادبی «آشناییزدایی» جزو ادبیتِ متن ادبی میدانسته اند. یعنی متنِ ادبی قرار است جایی باشد که میدانیم با تجربۀ جهانِ واقع توفیر دارد. برای نمونه، دروغگو در زندگی واقعی کم ندیده ایم، اما روایِ غیرقابل اعتماد در اثر ادبی شاخکهای فهمِ ما را تیز میکند. اینجا تمرکز بر راوی و روایت و قدرت روایتگری قد علم میکند. فعلا میگذریم! 8- تا اینجا از صورتبندی معنا گفتیم اما بسیاری از تجربهها و معانی اثر هنری در رستۀ اموری قرار میگیرند که قرار نیست صورتبندی شوند، شاید شاید بتوان گفت برخی تجربههای ادبی بس عمیق اند که صورتبندی کردن آن ذیلِ امور آشنا صرفا خیانت به اصیلبودگی/Orginality آن تجربه است. بیایید سعی نکنیم همهچی را بفهمیم، شاید گاهی صرفا باید حس کرد و تجربه! به بیانی، ما میدانیم در حالِ تجربۀ هنری هستیم، اما دقیقا نمیدانیم این تجربه چیست و چه با بار میآورد. اما اینجا مهمترینِ امور به نظرِ من وارد میشود: 9- دقیقا همینجاست که دوست داریم در مورد کتابی که ما را تحت تاثیر قرار داده است با دیگران صحبت کنیم؛ البته نه هر دیگرانی، صرفا دیگرانی که یا تو را متوجه شوند، یا تجربۀ خوانش مشترک با تو را دارند. احتمالا برای همین است که دوست داریم جمعی کتاب بخوانیم، از کتابهایی که خوانده ایم حرف بزنیم، حرف بخوانیم و سعی کنیم سوژگی خود در مقابل آثار را در فضای بیناسوژگی دیگران بفهمیم. دردناکترین تجربه وقتی است که شکست در مفاهمۀ متقابل در انتقال تجربۀ هنری اتفاق بیافتند. اگر نتوانی حرف بزنی و حرفت شنیده و فهم شود، احتمالا سرخوردگی بدی را تجربه خواهی کرد. 10- در نهایت، تا کنون بیشتر معطوف به فهمِ اثر بوده ایم و گویی فراموش کرده ایم این «مای خواننده» هستیم که درحال فهم اثر هستیم و رابطۀ اثر با خواننده یک طرفه نیست که ما صرفا اثر را بفهمیم بلکه اثر نیز تاثیراتی جدی بر ما دارد. ما آگاهیِ خود را معطوف به فهمِ اثر میکنیم و از این مسیرِ گشودگی به فهمِ اثر است که خود را در معرض این میگذاریم که اثرِ هنری تصویر خود را بر ساختارِ آگاهیِ ما بیاندازد. به بیانی فهمِ معنای اثر (نه لزوما اثر ادبی/هنری) و صورتبندیِ آن کاری میکند تا با باری دیگر حتی خودمان را صورتبندی کنیم و بفهمیم. برای نمونه، کتابِ «پسافاجعه» از برایسون دقیقا چنین تاثیری بر من داشت. کتاب را خواندم (فلسفی است) و دیگر آن انسان سابق نشدم، دیگر باید خود را به نحوی تعریف میکردم که مسائلِ کتاب مسائلِ من باشد و نوعی دیگر به جهان نگاه کنم. این تازۀ فقط جستارِ اول، «فرایند خواندن»، بود :)) نمی دونم برای دومی، «متنها و خوانندهها» نیز بنویسم؟ بذارم بریم توی کار ببینیم چی میشه. 11- اینجا و در جستارِ دوم، متنها و خوانندهها، نویسنده از نظریۀ کنش گفتاریِ جان آستین (1962) و جان سرل (1966) استفاده میکند. خیلی ساده و تکخطی، جهانِ داستانی و گفتمانِ داستانی شرایطی خاص دارد که کنشِ فهم داستانی را ممکن و در عین حال محدود به حدودِ خود میکند. 12- انبارۀ متون و مدلولها و دیگر ارجاعاتی که متن از گذشته میگیرد، یک مفر و روزنهای است که از طریق آن از متن ادبی فراتر برویم و با متنِ ادبی تاریخ و جامعه و جز آن را بفهمیم. گسیختگی متنِ ادبی از واقعیت موجود و آن حیثِ ادبیتِ متنِ ادبی راهی است برای این مورد که متنِ ادبی ما را ملتفت کند که «هوی، میتوانی من را آینه کنی برای فهمِ چیزهایی فراتر از خودم» و این حیث از متنِ ادبی ظرفیتهای تحلیل را افزایش میدهد، اینجاست که دیگر چیزها فراخوانده میشوند که متنِ ادبی به صدا در بیاید. تاریخ، جلوههای گوناگون متن ادبی را به ما نشان میدهد و امکانهای مختلف تفسیر را به ما نشان میدهد. 13- در «11-» شرح دادیم که ساختارهای متن، گفتمان داستانی و اینجور چیزها، حدی به فهمِ ما میزنند. این چه نسبتی با رازآلود بودن و اکتشافی بودنِ تدریجیِ فرایندِ فهم متن دارد؟ به بیانِ آیزر «ساخت مفهومِ بالفعل متن تصادفی نیست، بلکه صرفا نامتعین است، یعنی در خودِ متن صورتبندی نشده است». خیلی ساده، نویسنده آخر هر فصلِ کتاب «خلاصه فصل» قرار نداده است یا نسبتهای خانوادگی و رابطههای دیگر اثر به صورت یک گراف رسم نشده است تا «متن شفاف» شود. اما این «سرشتِ نظاممند» متن کنشهای ممکن خواندن را محدود میکند. 14- ما مفاهیم را از متن انتزاع میکنیم. این یعنی چه؟ ما سعی میکنیم الگوها و طرحوارههایی را از متن داشته باشیم که این مفاهیم لاجرم باید سطحی از انتزاع را داشته باشند. البته این ماهیتِ انتزاعیِ این الگوسازیها که گویی ضروریِ فهمِ منسجم متن برای ماست، باعث میشود اندکی از متن جدا شویم و جزئیات را فدای انتزاعی بودنِ الگوی خود کنیم. 15- ما همواره مفاهیم و عناصر داستانی را گزینش میکنیم که به فهمِ اثر برسیم و این گزینش کژریخت و ناکامل خواهد بود. ما این عناصر گزینش شده را در شبکهای از روابطِ بعضا متقابل خواهیم خواند/فهمید که البته این شبکه «هیچگاه به صورت کامل محقق نخواهد شد». 16- ما در سیرِ ایدهپردازی برای فهمِ اثر ادبی، به ایماژها و تصاویر دخیل میبندیم. ما سعی میکنیم با تصاویرِ آشنای خود (هیچ کس نمیتواند فراتر از شناختههای خود چیزی را به ساحت فکر و خلاقیت خود فرابخواند) ایدهپردازیهایی برای فهمِ جهان داستانی داشته باشیم. برای سادگی بحث، اگر کسی در تگزاسِ آمریکا که از قضی شرایط هوایی نسبتا همانندی به خوزستان/بوشهر (کلا جنوب غرب ایران) دارد ترجمهای از تنگسیرِ صادق چوبک را بخواند، احتمال دارد به تصویری از جنوب غربی ایران برسد، اما این تصویر بیش از آنکه شبیه جنوب غرب ایران باشد، شبیه بیابانهای تگزاس است. پس ما نمیتوانیم از دایرۀ تصاویری که از پیش داریم فراتر برویم. 17- در این جستار نیز نویسنده باری دیگر در مورد اینکه تجربۀ دوبارۀ اثر داستانی با تجربۀ نخستین توفیر دارد را به میان میکشد و این مورد به نظرِ من اساسی بودن این مبحث در پدیدارشناسیِ خوانش را میرساند. 18- بسیار بسیار میتوان از این کتاب گفت و به نظرم میتوان مدعی شد که بخشهایی از این کتاب ارزشِ آن را دارد که جمعی خوانده شود و سعی کنیم با داشتهها و آوردههای نظری-ادبیِ خودمان متن را به سطحِ بالاتری ببریم و فهم کنیم. به نظرم خوانش مجدد این متن چند صباحِ دیگر که به واسطۀ تجربههای ادبی آتی به فردی دیگر تبدیل شده باشم، حتما تجربهای دیگر و جدید خواهد بود. 19- ترجمۀ کتاب هم که توسط مهران مهاجر که عضو هیئت علمی دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران است، ترجمهای خوب بود و تقریبا تمام جملاتِ کتاب میتوانستند معنای خود را منتقل کنند. چند ایرادِ معادلگذاری مثلِ ترجمۀ «آزمایش روانشناسی» به «تجربههای صورت گرفته در روانشناسی» دیگر بخشهای متن آنچنان ایراد فاحشی از نظرِ منی که صرفا خواننده بودم و نه متخصصی چیزی نداشت. احتمالا بتوان با مقایسۀ متن اصلی و آلمانی جستارها با ترجمۀ انگلیسی و ترجمۀ فارسی حرفِ معنادارتر و اساسیتری در باب ترجمه زد. اما در مجموع مترجم در معادلگذاریهای خود مخصوصا در ویژهلغات پدیدارشناسی تقریا خوب کار کرده بود و معادلگذاریها خیلی دور از فضای ترجمۀ فارسی از مفاهیم پدیدارشناسی نبود. فعلا تمام ببخشید که زیاد شد. پینوشت: دیگه این رو نمینویسم که این متنها صرفا تلاشِ من است برای رد گذاشتن از ذهنم، اندکی به سامان کردن چیزهایی که میخوانم و صورتبندیِ برخی ایدههای خامی که دارم. این متنها هیچ ادعای بزرگی ندارند (نه میخوای داشته باشن! :)) ) و از قضی اینکه ذیلِ مرورِ کتاب منتشر میشوند برای این است که نشان بدهند رنگی جدی از کتابی که از آن حرف میزنم گرفته اند. خلاصه مخلصیم :)
(0/1000)
نظرات
دیروز
نکته محتوایی ندارم. نکته صوری: یاد متن یکی از فلاسفه افتادم که از نوشتن واسه فکر کردن استفاده کرده بود. من متن رو میخوندم و جلو میرفتم و هی فحش میدادم که آقاجان چرا وقتی تکلیفت با خودت روشن نشده بود نوشتی؟ حالا اصلا نوشتی چرا همینارو ورداشتی کتاب کردی😂 حالا شما چون تو گزارش پیشرفت نوشتی عیب نداره کسی ضرر خاصی نمیکنه ولی اگر خواستی کتابش کنی باید تمیزترش کنی😁💪🏻 @SAH.Hashemi04
1
دیروز
احسنت، چه باحال. دقیقا همین بود منطق نوشتن این مرور. جالب بود که از روی متن میشد این برداشت رو کرد که "از نوشتن برای فکر کردن استفاده" کردم. خلاصه تشکر🙏 @MehrdadCSRTR
1
سید امیرحسین هاشمی
2 روز پیش
1