یادداشت maedeh
2 روز پیش
قلب،شکارچی تنها روایت انسانهای منزوی و تنها، حکایت افرادی که رها شدند. کتاب ترسیمی از تنهایی انسانهاست و این تنهایی از عدم ارتباط با دیگران نیست؛ انسانها باهم در مراوده هستند ولی انگار از درک هم عاجزند. شخصیتها در تلاشاند تا از انزوای خودشون خارج بشند و دلیل تنهایی هر کدوم متفاوته: سینگر تنهاست، چون لال و ناشنواست و چون نمیتونه صحبت کنه توانایی برقراری ارتباط با بقیه رو نداره. بیف برانون وقتی همسرش میمیره تنها میشه. دکتر کوپلند بخاطر تفاوت دیدگاهش از خانواده و بقیه سیاه پوستها بیگانه و تنهاست. انگار هرکسی در دنیای تنهای درونی خودش زندگی میکنه و کسی نمیتونه اونجا رو با دیگری شریک بشه. قلبِ انسان تنهاست، نه برای این که کسی که همپیوندش نیست. قلب انسان تنهاست، چرا که ناتوان از برونریزیِ خودشه. راوی رمان شخصیت به شخصیت تغییر میکنه ولی تنها کاراکتر اصلی رمان سینگر هست. سینگر [مردی کر و لال، کسی که در تمام طول داستان کلمهای ازش نمیشنویم، اما به نسبت بقیه وجهههای انسانیتر و پررنگتری داره و در بین داستان فقط یکبار و در خلال یک نامهی کوتاه به دوستِ دور افتادهاش، احساسات درونش رو بروز میده. اين اتفاق، تنها چیزیه که از سكوت اين شخص بيرون كشيده میشه.] هر فصل ما با یک شخصیت همراه میشیم، به طوری که دوربین هر بار روی یک شخصیت قرار میگیره و روایت و نقطه نظر به همون یک نفر محدود میشه. با این شیوه، شخصیتها واکاوی میشند و آروم آروم داستانهای مختلف مثل تکههای پازل با هم چفت و بست میشند. جیک، بیف، کوپلند و میک مرتبا به اتاق سینگر میرند و درمورد احساسات و افکارشون با سینگر صحبت میکنند. به دلیل ضعف سینگر، شخصیت ظاهریش مبهم و نامحدود و بقیه میتونند تمام خصوصیاتی رو که دوست دارند سینگر نسبت بهشون داشته باشه رو براش متصور بشند. هر یک از این چهار نفر درک سینگر از خودشون رو از روی خواستههای خودشون ایجاد میکنند. در سکوت ابدی سینگر چیزی قانع کننده وجود داره و هر یک از این افراد، سینگر رو مخزن شخصی ترین احساسات و ایده های خودشون میدونند. این وضعیت بین چهار نفر با سینگر، شباهتی دقیق در رابطه بین سینگر و دوست ناشنواش، آنتونوپولوس داره. اما سینگر اتفاقی رو رقم میزنه و طوری زندگی همه رو دگرگون میکنه که هرگز به فکر هیچ کدومشون نمیرسید و تصورش رو هم نمیکردند. در کل کتاب جالبی بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.