یادداشت
1403/3/14
3.9
59
کتاب با دو داستان مجزا از هم شروع میشه، دو داستانی که مثل دو خط موازی خیلی طولانی کنار هم حرکت میکنند و به نظر میاد در دوردستها یه جایی متقاطع میشن و به هم میرسن. اول داستان پسری ۱۵ ساله که برای عدم تحقق پیشبینی پدرش راجع به خودش قبل از تولد پانزده سالگی از خونه فرار میکنه. پسری که مادرش همراه با خواهرش اونها رو ترک کرده و پسر هیچ خاطرهای از اونها نداره. پیشبینی پدر چیه؟ اینکه پسر پدرش رو میکشه و با خواهر و مادرش میخوابه... از یه طرف دیگه یک داستان داریم از وقوع یک حادثهی عجیب که در اون بچههای کلاسی که به اردو رفتن همه با هم بیهوش میشن، بعد از چند ساعت همه به هوش میان و هیچی از این چند ساعت یادشون نمیاد، جز یک نفر که مدتها در کما میمونه و بعد که به هوش میاد فراموشی میگیره ولی کارهای عجیب دیگهای میکنه مثلا با گربهها حرف میزنه، این بچه الان پیرمرد شده و ادامهی داستان دوم رو با این پیرمرد همراهیم. کتاب چی میخواد بگه؟ نمیدونم، اصلا فکر نمیکنم موراکامی بخواد توی کتاباش چیزی بگه، حتی داستان هم تعریف نمیکنه اما سعی میکنه با تکیه بر خاطرات احساسات شما رو قلقلک بده تا باهاش همراه بشید. توی کتاب جنگل نروژی گفتم که کتاب داستان خاصی نداره اما قشنگ قلب شما رو لمس میکنه اینجا اما خیلی موفق به لمس قلب نمیشه. کتاب بدی نیست اما وقتی به جنگل نروژی ۴ دادم نمیتونم به این کتاب ۵ بدم. کتاب خیلی بازه، همه چیز رو گذاشته به انتخاب خودت، خیلی خیلی باز، دیگه گشاد شده اما خب من رو همراه کرد با خودش. من ترجمهی کتاب رو نخوندم و واقعا نمیتونم تصور کنم چطور این کتاب بدون نابود شدن ترجمه شده به شما هم توصیه نمیکنم ترجمه بخونید، حداقل سانسورهاشو چک کنید.ه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.