یادداشت زهرا عالی حسینی

خداحافظ ماه!
قصه درباره
        قصه درباره‌ی سربازی است که شاعر است.
سربازِ شاعری که در آن بحبوحه جنگ، که همه دشمن را می‌بینند و تیر و تفنگ و خون را، درخت ها را می‌بیند. که از گلوله ها سوراخ می‌شوند. و گنجشک ها را که فارغ از مرزبندی های دو طرف، شادمانه از درخت های این طرف به درخت های آن‌طرف می‌پرند و هربار با صدای تیراندازی ساکت می‌شوند. و شب توی خواب ماه را دید که زخمی شده بود. ماه آرام که روی سر آن ها می‌تابید. روی سر آن ها و روی سر دشمن.
و لباس های نظامی‌اش را درآورد و پرت کرد و مداد و دفترچه‌اش را برداشت و از آنجا رفت. او سرباز نبود. شاعر بود.

نمی‌دانم ماهیت جنگ توی دنیای بقیه چیست. ولی توی دنیای من، جنگ نمی‌تواند چیز خوبی باشد. من از جنگ، با همه منطق های پشتش، بیزارم.
ولی منطقاً آیا تا وقتی ظلم هست، می‌شود از جنگ اجتناب کرد؟ می‌شود تا سنگی به سمت خانه‌ات پرتاب شد، اسباب و اثاثیه‌ات را جمع کنی و از آنجا بروی تا مجبور به مقابله نشوی؟
می‌شود بایستی وسط تانک و تفنگ و گلوله باران و آتش و داد بزنی من صلح‌طلبم، تا جنگ تمام شود؟
      
1

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.