یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

دیروز

        از پنجره‌ی آپارتمانم زل زدم به شب. اینجا شب با آسمون صاف و ستاره‌های دروغیش شبیه یه جوک مبتذله. اون پایین، خیابون پر از ماشینای بی‌صاحابه، آدمای خسته، و بوی پیتزای مونده‌ای که از یه فودتراک تو هوا می‌پیچه. اینجا جاییه که رویاها میان بمیرن، ولی قبلش یه نمایش کثیف اجرا می‌کنن. این شهر کوفتی هنوز زنده‌ست، ولی نه برای من. نه برای نویسنده‌ای که فقط مدام داره چیزایی رو می‌نویسه که هیچ‌کس نمی‌خونه. یه زمانی فکر می‌کردم این شهر همه‌چیز داره. نور، شلوغی، هیجان، عشق. ولی حالا بنظرم مثل یه فاحشه با آرایش غلیظه، از دور جذابه، ولی وقتی نزدیک می‌شی، نمی‌تونی بوی گند عرقشو تحمل کنی. می‌شینم کنار میز، دفترچه‌ام رو باز می‌کنم و قلم رو تو دستم می‌چرخونم. همیشه همینطور شروع می‌کنم، با این فکر که روزی روزگاری ممکنه یک جمله‌ محشر بنویسم که دنیا رو تکون بده، ولی الان مثل یه بازنده مادرزاد از خودم می‌پرسم دارم چه غلطی می‌کنم؟
یه شیشه‌ی نیمه‌خالی وودکا کنار تخته‌ آشپزخونه‌ست. بلند می‌شم بطری رو برمی‌دارم و یه جرعه می‌خورم. تلخه و دلمو بهم می‌زنه. مثل همه چیز این شهر کثافت. برمی‌گردم سر جام، اولین صفحه رو نگاه می‌کنم: "به لس‌آنجلس خوش اومدی، جایی که یا می‌درخشی یا تو لجن دست‌وپا می‌زنی."
اون پایین، یه مرد با یه گیتار روی جدول نشسته. داره چیزی می‌زنه، ولی صداش تو شلوغی گم شده. راستش اینجا کسی واقعا به صداها و به موسیقی گوش نمی‌ده. مردم فقط دنبال یه چیزی‌ان که باهاش بقیه چیزا رو فراموش کنن. فراموش کنن که زندگی نکبت‌شون چقدر مسخره‌ و رقت‌انگیزه. تو این شهر لعنتی، همه دارن می‌دوان، دارن به سمت یه چیزی می‌رن تا به چنگ بیارنش. ولی من هنوز هم تو همون نقطه اول گیر کردم. هنوز نمی‌دونم از کجا شروع کنم، حتی نمی‌دونم چرا هنوز نمی‌تونم بنویسم. میدونی، وقتی از خیابون‌های شلوغ رد می‌شم، یا وقتی آدم‌ها رو تو کافه‌ها می‌بینم، به خودم می‌گم این‌ها داستان من نیستن. این داستان های پیش‌پا‌افتاده از آدمای پیش‌پا‌افتاده. نه، من یک نویسنده‌ بزرگم، ولی واقعیت اینه من فقط یک صدای گم‌شده‌ تو این شهرم.
نویسنده بودن برای من یعنی این که هی تلاش کنم، ولی هیچ‌چیز ازش بیرون نیاد. اینجا، تو لس‌آنجلس، هیچ‌کس به نویسنده‌ها توجه نمی‌کنه. نه به اون‌ احمق‌هایی که برای سرگرمی با کلمه‌ها بازی می‌کنن، نه به اون‌هایی که توی این آشغالدونی پر از رویا و دروغ سعی می‌کنن چیز باارزشی پیدا کنن.
چند شب پیش، تو یه بار توی خیابون فیرکس، با یه دختر آشنا شدم. اسمش جولی بود، یا حداقل خودش اینجوری گفت. بدن محشری داشت و یه پیراهن مشکی پوشیده بود که بوی سیگار و عطر ارزون می‌داد. قلم و دفترچه رو جلوم دید و پرسید: تو نویسنده‌ای؟ گفتم: بودم. خندید. از اون خنده‌هایی که همزمان جذابه و وقیحانه. گفت: تو این شهر هیچ‌کس واقعاً چیزی نیست. همه نقش یه چیزی رو بازی می‌کنن. نمی‌دونم چرا، ولی حرفش به دلم نشست.
آره! تو لس‌آنجلس همه دارن نقش بازی می‌کنن. یکی بازیگره، یکی کارگردانه، یکی نویسنده. ولی همه‌ش یه نمایش خیلی مسخره‌ست. حتی آدمای توی خیابون، اونی که گیتار می‌زنه، اونی که فال می‌گیره، حتی اون پیرمردی که هر شب کنار همون فودتراک همیشگی می‌شینه و یه هات‌داگ سرد می‌خوره.
لس‌آنجلس یه جهنم با چراغ نئونه. اینجا هر کسی داره برای چیزی می‌جنگه. شهرت، پول، عشق، یا فقط یه لقمه نون. ولی حقیقت اینه که این جنگو فقط یه عده برنده می‌شن. بقیه یا می‌میرن یا یاد می‌گیرن چطوری تو سایه‌ها زندگی کنن.
حقیقت اینه که تو این شهر لعنتی، من یه نویسنده‌ واقعی نیستم و شاید هیچ‌وقت هم نشم. من کسی‌ام که هنوز باید یاد بگیره چطور بنویسه. هنوز باید یاد بگیره چطور زندگی کنه. شاید اگر یه روز دیگه از این جهنم برم، شاید اون موقع بتونم بنویسم. ولی الان فقط دارم تلاش می‌کنم که چیزی از دل این آشفتگی بیرون بکشم. شاید وقتی برم، می‌فهمم چی رو از دست دادم. شاید وقتی برم، می‌فهمم این شهر هرزه چی از من می خواسته.
یه جرعه دیگه از بطری می‌خورم. دفترچه رو باز می‌کنم. می‌خوام چیزی بنویسم، ولی کلمه‌ها ازم فرار می‌کنن. با خودم بلند بلند حرف می‌زنم و می‌گم: این شهر کوفتی، اگه رویا داشته باشی، تو رو می‌بلعه؛ اگه نداشته باشی، تف‌ات می‌کنه بیرون. من؟ من هنوز یه جایی وسط این دو حالت گیر کردم. این گهدونی کلمه‌ها رو هم می‌دزده. مثل رویاها، مثل امید. ولی من لعنتی هنوز اینجام، هنوز زنده‌ام، و هنوز دارم می‌جنگم.
روی صفحه‌ خالی می‌نویسم: "لس‌آنجلس، تو یه قاتلی. ولی لعنت بهت، هنوز دوستت دارم." و بعد قلم رو می‌ذارم کنار.
........
"رویای بانکر هیل" آخرین اثری است که جان فانته پیش از مرگش و با کمک فرزندش دنیس فانته به رشته تحریر درآورد. این کتاب نه تنها یک داستان ادبی، بلکه وصیت‌نامه‌ای هنری از نویسنده‌ای است که صدای متمایز و درخشانی در ادبیات آمریکا به جا گذاشت.
در این کتاب، آرتورو باندینی شخصیت اصلی داستان، بار دیگر به لس‌آنجلس بازمی‌گردد؛ شهری که فانته آن را به همان اندازه که دوست دارد، تحقیر می‌کند. ماجرا از نگاه باندینی روایت می‌شود، روایتی سرشار از طنز تلخ، دیالوگ‌های تند و احساسی عمیق، و سرشار از ناکامی‌ها و امیدهای انسانی. 
فانته با زبان پرشور و صمیمی خود، زندگی در حاشیه‌ها، کشمکش‌های درونی یک نویسنده، و زیبایی‌های متزلزل عشق را به تصویر می‌کشد.
آنچه "رویای بانکر هیل" را متمایز می‌کند، تلاقی صمیمیت با بدبینی است. فانته در اوج بیماری، با صراحتی بی‌رحمانه به زندگی می‌نگرد، اما همچنان در لایه‌های زیرین، نوعی اشتیاق به معنا و زیبایی‌ زندگی جریان دارد. این کتاب هم دعوتی به شناخت خویشتن است و هم هشداری برای کسانی که رویای شهرت و موفقیت را در سر می‌پرورانند.
"رویای بانکر هیل" با نثری بی‌نقص و شخصیت‌هایی زنده، میراثی جاودانه از فانته است. این اثر یادآوری می‌کند که حتی در تاریک‌ترین لحظات زندگی، باز هم می‌توان با ادبیات به نور رسید.
......
این کتاب آخرین جلد از کوارتر باندینی بود و آخرین کتابی که در سال ۲۰۲۴ تمام کردم.
همخوانی این مجموعه با علی عزیز خیلی جذاب بود، خود مجموعه هم از کتاب‌هایی شد که عاشقشونم و همیشه به یادم و در قلبم می‌مونن.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.