یادداشت ریحانه نوری

        ایوان ایلیچ طی یک حادثه‌ای به بیماری دچار شده و این بیماری باعث از کار افتادن  و دور شدن او از مسائل روزمره زندگی می‌شود. داستان، مواجهه ایوان ایلیچ با مرگ است. انسانی که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود، مرگ را فراموش کرده و حالا خود را در یک قدمی مرگ می‌بیند.

 آنچه که این کتاب را  برای ما پر اهمیت می‌کند ارتباط ایوان ایلیچ با یک سوگ درونیست.  ایوان در طی داستان گویا سوگوار مرگ خود شده پیش از اینکه این مرگ فرا برسد. 
داستانی که تولستوی برای ما روایت می‌کند خط سیر یکسانی دارد و اتفاق غیر منتظره ای پیش رو مخاطب قرار نمی‌دهد. 
آنچه که مخاطب را جذب می‌کند تعبیر های نویسنده از مرگ به عنوان حقیقتی انکار نشدنی است که آن را مقابل زندگی قرار داده و در آخر همانطور که ایوان ایلیچ را از مرحله انکار به پذیرش می‌رساند مخاطب را به این پذیرش می‌رساند که: «یعنی چه؟ آیا به راستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب می‌داد : «بله حقیقت است باید مرد.» 
درست شبیه سوگواری که بعد از پذیرش واقعیت می‌تواند آرامش از دست رفته خویش را پس بگیرد و با شرایط جدید منطبق شود، ایوان ایلیچ نیز با این پذیرش که مرگ اتفاق می افتد و حتمی است مرگ را با آرامش می‌پذیرد و خود را برای انطباق با شرایط جدید آماده می‌کند.   در واقع ایوان وقتی از درد و رنج آزاد میشود که می‌پذیرد.
      
130

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.