یادداشت اِلی

اِلی

1400/9/28

مونالیزای منتشر
        جلسه خانوادگی ارواح مجنون

این‌طور هم نیست که همه‌چیز از هادی‌خان شروع شود آقای گیوا! داستان دقیقا از همان روزی آغازید که جنابعالی به دنیا آمدید. جنابعالی به دنیا آمدید، کمی توی کودکی و نوجوانی وقت گذراندید و بعد فهمیدید که چه بهتر از بیرون کشیدن مردار از گور؟! اصلا چه کسی می‌تواند این همه آدم متفاوت را یک‌جا انتخاب کند و چه کسی می‌تواند تاریخ معاصر را «به لونی دیگر» بگوید؟ شما آمدید و ما هم. اصلا اول ما آمدیم و بعد شما هم. بله آقای محترم؛ بله! این خود ماییم که توی ذهن شما حلول می‌کنیم و می‌گذاریم تا روایتمان کنید. داستانمان هم به قویونلوها ختم نمی‌شود؛ ما خیلی بیش از اینهاییم! تاریخ دیوانگی را اگر بخوانید می‌بینید که ما پرشمار بوده‌ایم؛ گاه به هیبت هادی‌خان درمی‌آمده‌ایم و گاه توی جلد نحیف دکتر شکرالله می‌رفته‌ایم. گاه سیر کتک می‌خورده‌ایم و گاه سبک می‌مُرده‌ایم. ما مردن را خیلی دوست داشتیم و زنده بودن را بیش‌تر. از ترس مرگ تکثیر شده‌ایم توی آینه خانه‌ها تا به جان کسی بنشینیم و رسوخ کنیم توی رگ‌هایش. خیلی سوررئال است، نه؟! گیریم که اینطور باشد، خود شما این‌طور نوشته‌اید! خود شما دیوانگی را جاری کردید توی شخصیت‌هاتان. خود شما اجازه دادید هرکس یک بلندگو توی دستش بگیرد و بلند بلند خودش را جار بزند. اسمش را گذاشته‌اند چندصدایی. شاید تا به حال به گوشتان خورده باشد.
باختین هم یکی از ما بود. توی روسیه آن‌قدر حرف خودش را زد تا مُرد. و بعد از اینکه مُرد تازه کشف شد چه می‌گوید و بدتر از آن، وقتی بزرگترین نظریه‌پرداز قرن بیستم لقب گرفت که کفن‌ها پوسانده بود! چندصدایی را باختین در جهان عَلَم کرد. او بود که گفت هرشخصیت باید صدای مخصوص به خودش را داشته باشد و او بود که تلاش کرد تا شر یک صدای غالب را از سر متن کم کند. همین شد که قویونلوها هم روایت را دست به دست چرخاندند. هرکس نشست سرجای خودش و نازل شد به قلم شما تا بنویسیدش. خوب هم نوشتید آقای گیوا! نثر چنان شیواست که هرکس نداند فکر می‌کند توی همه آن دوران‌ها زیسته‌اید! جای تحسین دارد استقلال همه شخصیت‌ها،زن و مرد و پیر و جوان، در لحن و زبان و دیوانگی! اینکه دیوانگی موروثی باشد و در عین حال بسته به حال شخصیت و زمانه‌اش متحول شود، تضاد جالبی است که بین قویونلوها خیلی خوب جا افتاده؛ بگذارید اسمش را بگذاریم «یک دیوانگی موروثی گفتمانی»؛ نترسید! از کلمات نترسید! آن‌هایی که این کلمات را ابداع کردند هم جزو ما بودند و هستند. این کلمات خطرناک نیستند، فقط توضیح می‌دهند تا چه حد ما و شما توی احضار این خانواده موفقیم!
فوکو هم پر از تضاد بود. یک نظریه‌پرداز مجنون که جنون را تبارشناسی کرد؛ دقیقا مثل کاری که شما با قویونلوها و اقلیمشان کردید. کاری به انواع جنون و این موضوع که خیلی از انواع آن توی کتاب شما یافت می‌شود نداریم؛ حرفمان سر آن است که فوکو رفت توی تاریخ و فهمید که تعریف جنون یک امر ثابت نبوده و در طول زمان تغییر کرده است. هیچ کس ذاتا مجنون نیست و جامعه است که تعیین می‌کند چه کسی روانه دارالمجانین شود. حالا بیایید تکه‌های پازل متن را کنار هم قرار دهیم. خانواده‌ای داریم که دیوانگی رخنه کرده توی دی‌ان‌ای‌هایشان. مضمون دیوانگی یکی است اما نوع و نحوه بروزش متفاوت است. چه کسی می‌گوید که قویونلوها دیوانه‌اند؟ آنی که دیوانه است بر سریر قدرت تکیه زده. و توی این سرزمین هرکس آمده فرشی از بی‌خردی را به وسعت مملکت پهن کرده و هرکس که می‌خواسته آنی باشد که باید، تبعید شده به سرزمین دیوانگان. بله آقای گیوا! خودتان هم فهمیده‌اید که قویونلوها دیوانه نبوده‌اند، آنقدر این خانه رنگ به رنگ شده و تغیُّر را تجربه کرده که صاحب خانه مشاعرش را از دست داده و تا خواسته با یک رنگ جفت‌وجور شود، رنگ بعدی چنان یکباره هجوم آورده به خانه که پشت‌بندش جنون عارض شده. توی همه رنگ‌هایی که به این خانه روا داشته شده، رنگ سپید انتخاب شماست جناب!
شما سپید را انتخاب کرده‌اید تا همه رنگ‌ها در آن دیده شوند. وقتی تریبون را در اختیار کسی قرار می‌دهید و از او می‌خواهید تا در سریع‌ترین زمان ممکن قصه‌اش را تعریف کند، ما می‌فهمیم که می‌خواهید شمایی کلی برای ما ترسیم کنید و وقتی کسی را دور از مرکز روایت می‌گذارید تا نشان دهید حتی در بازتعریف شدن هم در حاشیه قرار می‌گیرد، ما می‌توانیم هرچه می‌گوید بشنویم. فقط این نیست که سرعت روایت توی این رنگ سپید کمکمان باشد، راوی‌ها هم مهم‌اند. ما واقعا راوی‌هایتان را قبول داریم جناب! دیوانگی را همانطور منعکس می‌کنند که باید. لحنشان همانقدر تاریخی و متمایز است که باید. وقتی مونالیزای منتشر را می‌خوانیم، انگار هم منشآت قائم‌مقام را خوانده‌ایم، هم دست‌نوشته‌های ملک‌الشعرای بهار و هم حتی داستان‌های هوشنگ گلشیری! و جالب است که بدانید که همه این‌ها از ما بوده‌اند، مثل مونالیزا، مثل خود شما!
ما توی کتاب خوب جا خوش کرده‌ایم آقای گیوا! شما هم با جمع ما خیلی خودمانی شده‌اید. ما دیگر حالا «ماو شما»یی نمی‌شناسیم؛ حالا فقط کتابی را می‌شناسیم که برگه‌هایش همانی است که حکیم رویان توی هزارویکشب به ملک یونان داد تا بمیرد؛ ما هم همه تاریخ را منتظر می‌مانیم تا خواننده‌ای کتاب شما را تورق کند و بعد رسوخ کنیم توی رگ‌هایش و او را هم به جمع خودمان، به جمع همه به‌حاشیه‌رانده‌شدگان و دیوانگان بیاوریم.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.