یادداشت محمدعلی رضاپور
1402/4/20
شبهای روشن، اولین رمان روسی بود که خواندم، خوشحالم که این چرخه را شروع کردم، حالا رمانهای روسی فاخر زیادی هستند که چشم انتظارماند. اما در مورد شبهای روشن! چه میتوانم بگویم، جز اینکه آنقدر این داستان بار عاطفی داشت که دلم نمیخواست جای کسی مثل ناستنکا یا مرد رویاپرداز باشم به دلیل اینکه آنقدر اتفاقات پیشروی این دو نفر عجیب و خاص است که مواجهه با آن بهنظر پیچیده میآید. ناستنکا کسیست که در تلاش برای کنار آمدن با قضیه عاطفی که برایش اتفاق افتاده میباشد که در این مسیر بهطور ناگهانی با مردی رویاپرداز آشنا میشود، مردی که شخصیتش به تنهایی تاملبرانگیز است و اینجاست که جرقهای بین آن دو زده میشود. در لحظات ابتدایی داستان، فضاسازی از شهر سنپترزبورگ بسیار زیباست، انگار در حال قدم زدن با راوی داستان در کوچهوپسکوچههای پترزبورگ هستیم. راوی شروع به توصیف احساسات و افکار خود میکند. تازه متوجه میشوید با چه شخصیت ویژهای روبرو هستید، اصلا شباهتی با افراد عادی ندارد، البته از کجا معلوم،شاید برای شما اینطور نباشد! ناگهان با کسی آشنا میشود که گویی سالها او را میشناخته است، همان کسی که مدتها در خیالش درباره آن رویاپردازی کرده بود. نمیتواند از او دل بکَند. هر شب قبل از رفتن به خانه یادآوری میکند که روز بعد را بدون او نمیتواند به سر کند. ولی اتقاقی میافتد که هرگز انتظار آن را نداشت. خواندن ادامهی آن را در کتاب به شما میسپارم و ترجیح میدهم اطالهی کلام نکنم و شما را با این داستان زیبا و پر افت و خیز تنها بگذارم. "و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود تنها لحظهای در زندگی او تا به قلب تو نزدیک باشد؟ یا این که طالعش از نخست این بود تا بزید تنها دمی گذرا را در همسایگی دل تو"
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.