یادداشت آریانا سلطانی
1403/10/11
ابله نوشته فیودور داستایفسکی ترجمه سروش حبیبی «مضحکیم، نه؟ زیرا حقیقت اینست که مضحکیم و سبکسر و عادات ناپسندی داریم و ملولیم و نمیتوانیم درست نگاه کنیم و بفهمیم و این حال همهٔ ماست، حال شما و من و آنها! از این که شما را اینجور رک و راست مضحک دانستم نمیرنجید؟ و حالا که نمیرنجید آیا واحدهای زندگی فردا نیستید؟ میدانید، به عقیده من مضحک بودن گاهی خوب است و حتی بهتر؛ در این صورت یکدیگر را بخشیدن آسانتر است و تسلیم آسانتر. همه چیز را نمیشود یکباره فهمید و تکامل را نمیشود از کمال شروع کرد. برای رسیدن به کمال باید اول بسیاری چیزها را نفهمید، و اگر از همان اول فورا بفهمیم دور نیست که درست نفهمیده باشیم.» *صفحه ۸۷۵ به نظرم همین پاراگراف کتاب ابله نشانگر دلیل تقرب داستانهای داستایفسکی به امروز ماست. جامعهای که اعضای آن، اغلب تحقیر شده و سرشکسته شدهاند و از شکوه و جلال گذشته به خواری و ذلت امروز رسیدهاند، غرور را جایگزین این بیکفایتی و ضعف خود میکنند. غروری که نه تنها خودشان که کل جامعه را کورکورانه به سوی نیستی میکشاند. به نقل قولی از مارسل پروست این غرور است که شخصیتهای داستایفسکی را به سوی خطاهای نابخشودنی و غیرقابل درک میکشاند. اما جامعه و افرادش چگونه رنج چنین غرور مخربی را به «شرمگین نشدن» میبخشند؟ چرا پذیرش اشتباه یا ناتوانی و ضعف، چنان سخت و طاقت فرساست که حاضرند شرم و رذالت خود را انکار و به غرور استغاثه کنند تا بلکه تسکینی بر تمام این خفتها باشد؟ مگر رنج سیه روزی ناشی از این غرور، کور کننده افراد بر عیبها و واقعیات جهان و حتی برهم زننده روابط، به چنین مغاک تیرهای از زندگی پر از عذاب میارزد؟ داستایفسکی در تبعید خود به سیبری مشاهده کرده بود که چه جانیان، قاتلان و مطرودانی آنجا حاضرند و تألم و سختی روزگار و زندگی سراسر محنت و دردشان چه هیولاهایی از آن کودکان شریف بشر ساخته. رنجی که مسیح را روزی تزکیه داده، در نظر این نویسنده اما این بار چنین عمل نکرده بود؛ تمامی این رنج و حقارت به غروری تبدیل شده بود که به کلی حتی خود را نیز انکار میکرد. رمان ابله روایتگر سرنوشت پرنس میشکین است که از روسیه برای معالجه بیماری صرع خود به سوییس رفته و سالها بعد به وطن خویش بازمیگردد. او هنگام عزیمت به سوییس، روسیه را خوب نمیشناخت و هنگام بازگشت با تربیت اروپایی و روح سادهدل و صادق خود قصد میکند با هموطنانش به مهر و شفقت و راستی برخورد کند. اما جامعه آن زمان روسیه دیگر شهسواری همچو دن کیشوت را به یاد نمیآورد که هیچ، او را ابله میشمارند. او به راستی بیمار است، اما ابله بودن او چطور؟ آیا به راستی ابله است؟ پینوشت: رمان الاغ طلایی نوشته آپولیوس در روم باستان شایان یادآوری است. توسط نشر اساطیر به ترجمه عبدالحسین شریفیان به چاپ رسیده است. پینوشت دوم: داستایفسکی زنان را به خوبی مردان شناخته بود، حداقل بخشهای زنانه انسان را. پینوشت سوم: این رمان شاهکاری است که تنها به جنبههای رومنس یا دراماتیک یا تراژیک آن(عشق، دشمنی، قتل و …) توجه میشود، اما این که در چه زمانی نوشته شده و دغدغه نویسنده چه بوده، این ماجراها تنها رنگ آمیزی نقوش عمیق آن به نظر میرسند، نه انگیزه نویسنده از بیان داستانهایی سرگرم کننده. در سراسر رمان به مردمان روس قرن نوزدهمی هشدار داده میشود که آینده آبستن حوادثی است که این بلاهت عمومی ایجاد میکند.(که آبستن بود و بلشویسم و کمونیسم فرزندانش بودند.) در پناه خرد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.