یادداشت مسیح ریحانی
1403/12/23
من «محمد چرمشیر» را به طرز بسیار عجیب و غریبی به خاطر شباهتی که با «پیمان هوشمندزاده» دارد، شناختهام. همان موقع خواستم اثری از او بخوانم، اما افسوس که نمایشنامهخوان نیستم. از اینرو خبر انتشار نخستین نوولای «محمد چرمشیر» در مجموعهی «هزاردستانِ» نشر چشمه برای من خبر هیجانانگیزی بود. داستان شروعِ جالبی دارد؛ هفت نفر، صبح جمعهای، آفتاب نزده، پا شدن برن سر خاک اون مرحومِ خدابیامرز. اما هیچکدامشان نمیدانند که آن مرحوم در کدام قبرستان دفن شده است! کتاب را نه به قصد تا ته خواندن، بلکه برای خواندن چند صفحه در دست گرفتم و به خودم آمدم و دیدم که کتاب تمام شده و قهوهام در کافه، یخ کرده و دوستی که با او قرار داشتم هم خواب مانده و سر قرار نیامده است! 📚 از متن کتاب: «با خودش اختلاط کرده که اگه این محمودآقا عطار همین الآن بیفته سقط شه، حرفهایی هم که میخواد بزنه میافتن با خودش سقط میشن یا زنده میمونن و راه میافتن میرن تو دهن یکی دیگه؟» مهارتی که «چرمشیر» در ساختن فضای این قصه، شخصیتپردازیها و دیالوگهای آن از خود نشان داده واقعا ستودنی است. لهجهی تهرانی که کاراکترها با آن صحبت میکنند، برای من دلنشین بود. کتاب راویان متعددی دارد که بیشترشان با واسطه شناخته میشوند؛ یعنی، آنها یا عیالِ کسی هستند، یا اخوی یا والدهی دیگری؛ اگر اینها هم نباشند، مثل محمودآقا و غلام با شغلهایشان که عطاری و کلاهدوزی است، شناخته میشوند. 📚 از متن کتاب: «خالهزادهی عصمت بندانداز به قدسی زنونهدوز گفته بوده مگه میشه؟ قدسی زنونهدوز هم قسم و آیه خورده که کلفتِ آبلهروی اون خونهی ته کوچه به توران، کلفت خونهی آقا داور، همین رو گفته و والسلام.» کتاب گاه خواننده را به فکر فرو میبرد؛ مثلا در رابطه با همین موضوع «یک کلاغ چهل کلاغ.» و گاه خواننده را به خنده میاندازد؛ مثل ماجرای بچههای آقازادهی آقایحیی ورشوچی و آقاقناتیِ بزرگ! خلاصه که من این نوولای کوتاه ۷۳ صفحهای را یکنفس خواندم و دوستاش داشتم. :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.