یادداشت زینب محمدقلیزاد
1401/9/16
3.5
2
جان کریستوفر میگوید"انسان وقتی به حقیقتی برسه نمیتونه ساده ازش بگذره" و من بار دیگر یقین میکنم که انسان از آن چیزی ساده نمیگذرد که با رنج به دست بیاورد مثل حقیقت که هرقدر با صدای بلند فریادش بزنی کمتر شنیده میشود. به نظر تنها راه رسیدن به حقیقت تجربه است و گاهی حتی تجربه تنها راه نجات است و منع کردن آدمها از آن بزرگترین ظلم بشری است... داستان به رغم سادگی دلچسب و روان است. ماجرای دو دوست که به طرز عجیبی با هم آشنا میشوند و با وجود تفاوتهای ظاهری سرنوشت یکسانی در انتظارشان است. سرنوشتی که نگهبانان موظف به رقم زدن آن هستند. جالب توجه است که داستان در لندن ۲۰۵۲ میگذرد و من به این فکر میکنم که نویسنده چهها دیده که آیندهی دور را هم چنین در چنگ و دندان نگهبانان میبیند. آیندهای دور که لندن هنوز هم در رویای آزادیست. فرقی هم نمیکند مردم ساکن شهر باشند یا شهرستان و تکهتکه کردن جامعه تاثیری در آرمانهایشان نگذاشته و دست از تلاش برنداشتهاند. باید دید لندن در ۲۰۵۲ انقلابی به خود خواهد دید؟
4
(0/1000)
1401/9/16
0