یادداشت مصطفا جواهری

        زمانی که داشتم از داخل قفسهٔ کتابخانه‌ام، کتاب‌های آموزشی‌ام را انتخاب می‌کردم، تصمیم گرفتم یک کتاب شعر هم همراه خودم ببرم. زمانی که از ترمه و تغزل را از بین ردیف کتاب‌های شعر بیرون کشیدن، اصلا گمانش را نداشتم که تا این حد به دادم برسد و خاطره‌انگیز بشود. از بین غزل‌های کتاب، بعضی شب‌ها ایستاده کنار تختم، برای رضا (که ماجراها برای خودش داشت...) شعر می‌خواندم. سر کلاس‌ها، احسان از من قرضش می‌گرفت و چشمانش خیس می‌شد. محمدحسین سفارش داده بود چندتا از غزل‌ها را با خط خودم در دفترش یا کاری بنویسم. آخر هفته که میرفتم مرخصی، جواد از من قرض می‌گرفت و کیفش را می‌برد. خودم هم که تکلیفم معلوم است. ۹ تا از غزل‌ها را هم روی کاغذ نوشته بودم و به مرور در پاس‌های نگهبانی، خواه لنگ ظهر و زیر آفتاب، خواه نیمه‌های شب و تنهایی، حفظ کردم.
منزوی، من و چند سرباز عاشق دیگر را در آموزشی نجات داد. خدا رحمتش کند...
      

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.