یادداشت Melika_ Ghanami

        داستان از  جایی  شروع می شود که "برتراند"، دختری ساده و وفادار، با مارتن گر ازدواج میکند. زندگی آنها تحت سلطهٔ پدر مستبد مارتن گر میگذرد؛ مردی که با خودخواهی، مانع پیشرفت پسرش میشود. پس از سالها تحمل محدودیت، مارتن گر ناگهان خانه را ترک میکند و به برتراند قول میدهد به زودی بازگردد. اما این "زودی" به هشت سال تنهایی تبدیل میشود.
در این سالها، پدر و مادر مارتن گر میمیرند و مالکیت زمینها به برتراند میرسد. تا اینکه روزی، عموی مارتن گر با مردی ریشو و لباس رزم پوش به خانه میآید و ادعا میکند او مارتنِ بازگشته است. برتراند در اولین نگاه، با وجود تغییرات فیزیکی شدید، شوهرش را میپذیرد، اما به زودی متوجه رفتارهای عجیب او میشود:
برتراند کمکم به هویت او شک میکند، اما هر چه بیشتر سوال میپرسد، جامعه بیشتر او را طرد میکند: کشیش او را متهم
 به بیماری و جنون  میکند، خواهران مارتن گر میگویند دوری از شوهرش عقلش را پریشان کرده، و دهکده پشت مرد ادعایی را میگیرد. سه سال بعد، حقیقت توسط یک سرباز فاش میشود: مارتن گر واقعی در جنگ یک پا از دست داده، و این مرد یک کلاهبردار است...
      
266

24

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.