یادداشت معصومه توکلی

                هجده تیر ماه نودوشش
دو سال و هشت ماه و بیست و دو روزگی

از صبح می شنوم که هی لا به لای حرف هایش می گوید: بیستوم کولوم. بیستوم کولوم.
نمی فهمم چه می گوید. کمی بعدتر این جمله را از دهانش می شنوم: من می خوام مثل کریستوم کُلُم سوار کشتی بشم!
تازه دوزاری ام می افتد که از صبح چه می گفته! "کریستف کلمب"!
مبداء آشنایی:  همین کتاب شریفِ "مرغکی که می خواست دریا را ببیند"

هرچند برایش زود بود و باید قایمش کنم تا احتمالاً سه-چهار سال دیگر، امّا همین چند بار خواندنِ بی موقع به شنیدن آن قهقهه های از ته دل (خصوصاً در صفحه ای که سفیدپر توی آب دریا جیش می کند!) می ارزید...
        

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.