مرغکی که می خواست دریا را ببیند

مرغکی که می خواست دریا را ببیند

مرغکی که می خواست دریا را ببیند

3.0
2 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

0

سفیدپر، مرغ سفید کوچولو، فریاد زد: «فقط تخم بگذاریم! همیشه تخم بگذاریم! اما من دلم می خواهد دریا را ببینم.» آقا خروسه، پدر سفیدپر، تا آن زمان حرفی به این عجیبی نشنیده بود. برای همین، به جوجه اش گفت: «برگرد به لانه!» سفیدپر به لانه برگشت؛ اما خوابش نمی برد.

یادداشت‌های مرتبط به مرغکی که می خواست دریا را ببیند