یادداشت سامان

سامان

سامان

دیروز

شغل پدر
        شغل پدر یک داستان معمولی نیست. .توانایی دگرگونی حال و احوال مخاطب رو داره. توانایی زیر و رو کردن احساسات انسان حین مطالعه رو داره و این کار رو به خوبی انجام میده. علی رغم غم گسترده ای که داستان بهم منتقل کرد، از خواندن این کتاب بسیار راضی‌ام. 

با یک خانواده سه نفره مواجه هستیم که این خانواده مثل یک ایالت خودمختار با وضع قوانین عجیب و سخت‌گیرانه و وحشیانه است. پدر این خانواده که فردی است مستبد و زورگو و دارای اختلالات روانی، انواع و اقسام شکنجه ها و سو استفاده های روحی روانی رو نسبت به پسرش انجام میده و امیل کوچک داستان ما رو همیشه آزار میده. او برای فعالیت های سیاسی از پسر خودش سوء استفاده می‌کنه و پسر رو وارد فضایی می‌کنه که نه شناختی بهش داره نه درکی و نه علاقه‌ای. کتک‌های همیشگی پدر و جمله مشمئز کننده شورشی بر پا که وقت و بی وقت علیه امیل استفاده میشد، دارالتدیبی که محل رنج کشیدن مضاعف او بود و کودکی که مدام توسط پدر عذاب میدید بخشی از رنج های بیکرانی بود که امیل در این داستان متحمل می‌شد.. 
 مادر این خانواده که زنی بود منفعل و گیرکرده در حصار ترس خودش فقط شاهد رنج دیدن امیل بود و جز نظاره گر بودن و گریه کردن هیچ تلاشی از جانب او برای تغییر اوضاع دیده نمی‌شد. مادری که شاهد ستم دیدن خودش و فرزندش بود ولی هیچ مبارزه و طغیانی علیه فرد ستمگر انجام نمی‌داد. اینکه بخوام رو سفیدی از ظالم داشته باشم، در بحث ظلم معتقدم بخشی از تقصیر، به خود فرد ستم دیده هم برمی‌گرده و فرد ستم دیده باید جاهایی مقابل ظلم و ظالم قد علم کنه.چیزی که از مادر امیل شاهدش نبودیم. او با گفتن همیشگی جمله پدرت را که می‌شناسی نقش به سزایی در طولانی شدن این وضعیت بغرنج خانوادگی یا به قولی پایدار بودن این ایالت خودمختار داشت. در واقع مادر خانواده از دید من، یک حاضر همیشه غایب بود.کسی که حضور فیزیکی در خانواده داشت ولی ناخواسته تبدیل به یکی از ارکان استمرار وضع موجود شد. 

کتاب با مراسم ترحیم پدر شروع میشه. وقتی داستان رو می‌خونیم و از شرایط امیل آگاه می‌شیم، دیگه مرگ این پدر هیچ تاسف و ناراحتی برای مخاطب ایجاد نمی‌کنه و چه بسا مخاطب از ، از بین رفتن این شخصیت مستبد و ظالم و رهایی امیل و مادرش خوشحال هم بشه. ای کاش هیچ فرزندی در دنیا شرایطی رو که امیل تجربه کرد رو تجربه نکنه اما واقعیت‌های زندگی مطابق ای کاش های ما پیش نمیره. آنچه که در طی این داستان تلخ و بعضا عذاب آورد رضایتی برام فراهم کرد، جایی بود که در اواخر داستان امیل می‌گه: « دانستم که او نتوانسته بود بر من غلبه کند.کینه و نفرت، روحم را نابود نکرده بود » و اینجا بود که یاد ایرج جنتی عطایی عزیزم افتادl که میگه : هر چه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد.
توصیه‌ دوستانه‌ام اینکه اگر خواستید این کتاب رو بخونید، بدانید که به شدت متاثر خواهید شد و زمانی که آمادگی روحیش رو داشتید،سمتش برید.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.