یادداشت اسماء
4 روز پیش
روستای بَیَل تاریک و مضطرب بود. خرافه رو کل روستا سایه انداخته بود و اهالی از هرچیزی بیشتر قبولش داشتند. بَیَلیها، ساده ولی عجیب بودند! اهالی روستای بَیَل، اپراتور برق رو امامزاده تصور کردند، به مشداسلام تهمت زدند و یک کلاغ چل کلاغ کردند. مشدحسن تو روستای بَیَل گاو شد، قحطی و سیاهی اومد و موسرخه از یه جایی به بعد همیشه گرسنه موند! کتاب رو خیلی دوست داشتم، توی همه داستانها بوی مرگ و توهم میومد، جملهها کوتاه بودند برای همین خوندن کتاب خیلی تند پیش میره. احتمال میدم بازم برم سراغ کتاب و هراز گاهی یه داستان بخونم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.