یادداشت محمدرضا شمس اشکذری

        نخستین بار در برنامه کتاب باز بود که نام «ستوان آینیشمور» و مارتین مک‌دونا را شنیدم. حسن معجونی در مورد آن صحبت می‌کرد. به سختی و بعد از چند سال کتاب را پیدا کردم.
نخستین کتابی بود که از مک‌دونا می‌خواندم. هرچه می‌خواندم، بیشتر شگفت‌زده می‌شدم. خشونت و ناسزاگویی تا این حد ندیده بودم و جالب اینکه در کتاب با همه‌ی این خشونت‌ها خیلی عادی برخورد می‌شد. خلاصه که پشیمان شدم، پشیمان شدم و پشیمان شدم از خریدن و خواندن این کتاب اما نویسنده در صفحات پایانی ورق را برگرداند و یک نفر را به طرفداران خودش اضافه کرد. گویا نویسنده برجی از خشونت را طبقه طبقه و آجر به آجر ساخت و ناگاه در پایان، پی و بنیان این برج را هدف قرار داد.

کتاب مختصر است اما اگر بخواهم اندکی از داستان را هم بگویم، ماجرا این گونه شروع می‌شود که گربه‌‌ای کشته شده است که از قضا، از آن فردی است بی‌اعصاب و ... .

تقریباً همه نمایشنامه‌های ترجمه شده مک‌دونا را به لطف هامارتیا خواندم اما بسیار دوست داشتم که در برابر این نگاه تاریک مک‌دونا جبهه بگیرم و آن را نپذیرم. افسوس که جنگ اخیر هر چه بیشتر جهان ذهنی‌ام را به جهان مک‌دونا نزدیک کرد. در جنگ اخیر، جامعه بین‌الملل را به سان نمایشنامه دیگری از مک‌دونا می‌دیدم.
      
120

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.