یادداشت مریم محسنی‌زاده

        "بنی‌آدم" مجموعه‌ای از داستان‌ کوتاه است که بین سال‌های ۹۱ تا ۹۴ و تحت‌تأثیر فضای جامعهٔ آن روز نوشته شده. داستان‌هایی غریب و وهم‌آلود با شروعی مبهم و شخصیت‌هایی گذرا، گنگ و نامفهوم که مقصد و چشم‌اندازی ندارند.
در این میان‌ داستان "چوب خشک بلوط" جذابیت بیشتری دارد. تمرکز داستان بر نبود اقتدار پدرانه در جامعهٔ امروزی و بی‌توجهی به پدر است.
مهاجرت و عدم پذیرش قهرمان در جامعه‌ای که ظرفیتش پر شده، از سایر موضوعات کتاب است.
در یکی از داستان‌ها ارجاعات گذرایی به "سمک عیار" یا قصه‌های "هزارویک‌ شب" می‌شود.
در پشت جلد، که بخشی از داستان اول کتاب است آمده:
«گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست. این هنر بزرگ را کافکا داشت، ولفگانگ بورشرت داشت و می‌توانست بدارد که در همان "بیرون، جلو در" جان سپرد و داغش لابد فقط به دل من یکی نیست، و پیشتر از او چخوف داشت که بالاخره خون قِی می‌کرد در آن اتاق سرد، و چند فقره‌ای هم رومن گاری، آنجا که پرندگان پرواز می‌کنند می‌روند در پرو می‌میرند.»
دولت‌آبادی دربارهٔ این کتاب می‌گوید:
«زمانی که این کتاب را می‌نوشتم می‌دانستم که جوابی برای سؤال‌‌هایش ندارم، من در آن لحظه فقط می‌دانستم که باید این‌ها را بنویسم و نوشتم! ... در همان داستانی كه می‌گویم كار من داستان‌نویسی نیست، من داشتم برای خودم چیزی می‌نوشتم. اما خود سوژه سراغم می‌آید و می‌گوید مرا بنویس! و من نوشتمش. به این ترتیب من در ابتدا تصمیم نمی‌گیرم چه كار كنم. ... شاید برایتان جالب باشد كه بگویم یكی از داستان‌های این مجموعه را كه ماجرای آن در آلمان می‌گذرد، ابتدا كه شروع كردم، می‌خواستم در قالب رمان بنویسم ولی دیدم چیزی كه می‌خواهم را در رمان پیدا نمی‌كنم، پس به این صورت نوشتمش و خیلی هم خوب شد كه آن را به صورت داستان كوتاه و با فشردگی و ایجاز نوشتم. اگر آن را در رمان پیدا می‌كردم، دو سه سال از وقت و عمرم را برای نوشتنش می‌گذاشتم. مثلاً داستان "اتفاقی نمی‌افتد" در واقع ذهنیتی بود كه سالیان پیش برای نوشتن رمانی با این مضمون داشتم، ولی به این شكل درآمد. در ذهنم همیشه این بوده كه آدم‌ها چگونه در یک جامعه‌ به‌تدریج به چیز دیگری تبدیل می‌شوند و در این پروسه خودشان متوجه این دگرگونی می‌شوند یا نه. داستان "اتفاقی نمی‌افتد" مقولهٔ فشارهای سیاسی و خشنی است كه بر انسانی وارد شده و او طی این مراحل خشونت‌بارِ زندگی به‌تدریج از آدمی كه بوده دچار مسخ‌شدگی می‌شود تا جایی كه او را خرچنگ صدا می‌كنند. این آدم دیگر خود را باور ندارد. خرچنگ، درواقع اسم مستعاری است كه ساداس به او داده است و به این ترتیب تفاوتش در بافت اجتماعی هم دیده می‌شود.»
او دربارهٔ آگاهانه نوشتن و بازنویسی می‌گوید:
«نوشتن داستان برای من با یک تلنگر از ندانستن آغاز می‌شود. درحقیقت وقتی آگاهانه به داستان نگاه می‌كنم كه آن را نوشته باشم و تمام شده باشد. در گذشته وقتی داستانی می‌نوشتم، یک سال صبر می‌كردم و مدام به آن رجوع می‌كردم و ویرایشش می‌كردم و مثل یک بیگانه به آن نگاه می‌كردم. حالا هم این كار را می‌كنم، منتها در مدت زمان كمتر. این همان نگاه آگاهانه به داستان است كه گفتم. بعد مثل یک خواننده، آن را می‌خوانم و خودم متوجه می‌شوم كه شاید چیزی اضافه شده باشد یا بیرون زده یا ... بنابراین وقت نوشتن اصلاً به صورت آگاهانه نگاه نمی‌كنم.»
      
386

25

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.