یادداشت
1403/7/12
کتابایی مثل داستان دیبز که مخصوصا درمورد مراجعین رواندرمانگرانه به نظرم جالب و خوندنین. وقتی کوچیک بودم یادمه مامانم یه مجموعه از چنین داستاناییو داشت ویراستاری میکرد که یه روانشناس از مراجعینش نوشته بود. خیلی تاثیرگذاره. هم برای شناخت بهتر آدما از چنین افرادی و بهخاطر ایجاد حس همذاتپنداری حتما باعث میشه رفتارای بهتری نشون بدن، از طرف دیگه خانوادهشون میتونن با آمادگی بیشتری با این شرایط کنار بیان و حتی برای کسایی که تو این حیطه درس میخونن یا کار میکنن کمک خیلی خوبیه. داستان اول دربارهی دیبز پسر کوچولوی نابغهایه که بهخاطر رفتارای ناخوداگاه بد پدر و مادرش چنان سد محکمی برای ارتباطات ایجاد کرده که فکر کردن مشکل ذهنی داره، در صورتی که نابغهست. داستان دوم که خیلی کوتاه و به صورت ضمیمه در ادامهی کتاب منتشر شده، داستان آن دختریه که اوتیسم داره و پدر و مادرش هیچوقت ازش ناامید نمیشن و به آموزشش ادامه میدن تا اینکه میتونه زندگی کاملا عادیای داشته باشه. اگه به این موضوعات علاقهمندید، این کتابو از دست ندید. در طول خوندن کتاب دلم میخواست دیبز و آن رو بغل کنم، همینطور بچگی خودمو. کتاب من ۳۰۵ صفحه بود. نمیدونم چرا توی بهخوان اینقدر صفحات کتابا اشتباه خورده. کاش یه نظارتی روش انجام میشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.