یادداشت 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸
1404/3/29
معمولا کم پیش میاد پای کتابی اشک بریزم 🙄اما این کتاب حسابی از خجالتم در اومد 😭به اواسط کتاب که رسیدم حقیقتا تا یک روز مَنگ بودم و خودم رو شماتت میکردم آخه وسط جنگ این چه کتابیه که شروع کردم🤕 اما نمیتونستم از خیر قصه پر از زخم خانواده اسکندری بگذرم💔 شاید کتاب مناسبی برای این روزها و احوالات دائما متغییر من نبود ، اما موضوع برام بی نهایت جالب و ترسناک بود و حتی همزاد پنداری هم این روزها بهش اضافه شده بود🚀. نویسنده محترم که کتاب قبلیشون ((من میترا نیستم)) بود، بسیار خوب روایت رو جلو برده و از تکرار های سر سام آور خبری نیست...✅ توی این کتاب قصهِ یک خانواده شش نفره روایت شده ،که مادر خاندارِ خانواده و دو مهمانِ جوانش جلو چشم فرزندانش در خانه خودش به دست منافقین ترور میشه، با ضرب هشت گلوله.🖤 دورانِ جنگه اما خانواده زندگیشون رو با ایمانی که به انقلاب دارند با تمام کاستی ها جلو میبرند اما منافقین چشم دیدن زندگی آدم های معمولیِ آگاه رو نداره باید جای جای این کشور رو به اسم آزادیِ خلق و دایه مهربان تر از مادر تیکه و پاره کنه...😒 گفتم که پای همزاد پنداری وسط میاد...نه !؟🤨 بنظر من این کتاب پُراز زنان قهرمانیه که با چشم ها عادی قابل دیدن هستند اما قابل درک نه💪 !!! برای فهمش زمان لازمه !!!🌏 بریده ای از کتاب جهت تلنگر به خودم 📘🔍 "بعد از دوماه تصمیم خودم را گرفتم ،هر چند هنوز میترسیدم؛ ولی نمیخواستم تسلیم ترسم بشوم."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.