یادداشت

خار و میخک
        ✍کتابت با خون 

من نمی‌دانم وقتی طلبه‌های حوزه‌ی علمیه، کتاب لمعه را دست می‌گیرند، چه حسی دارند. 

مشهور است که لمعه را شهید اول، در زندان دمشق نوشته است و مرکب او در کتابت این کتاب خون بدنش بوده است.‌ 

لمعه مهمترین کتاب در فقه شیعه‌ی دوازده‌ امامی ماست و بسیاری از قانون‌های مدنی ایران از این کتاب گرفته شده است.‌

من نمی‌دانم طلبه‌ها وقتی لمعه را باز می‌کنند چه حسی دارند ولی روزی که خار و میخک را از نرم‌افزار ایران‌صدا باز کردم تا گوش کنم، حس کسی را داشتم که یک کتاب ممنوعه به دستش رسیده، کتابی که در تاریکی زندان‌ توسط شهید یحیی سنوار نوشته شده و بعد از چندبار رونویسی برای باقی‌ماندن از شر اسرائیلی‌ها، بعد از چندبار پاک شدن از سایت‌های کتاب‌خوانی، حالا رسیده به دست‌های من.‌

شاید شهید یحیی‌سنوار هربار که از بازجویی برمی‌گشته، یک گوشه‌ی سلول می‌نشسته و با دست‌های خونی، خار و میخک را می‌نوشته. اگر با دست‌خونی هم ننوشته باشد، سطر سطر کتاب نشانه‌های خون‌دلی که خورده پیداست.‌

من بعد از گوش‌دادن خار و میخک به چهار اصل مهم رسیدم: 

اول اینکه من اصلا محدثه‌ی قبل از خار و میخک نیستم. من تشنه‌تر از قبل دوست دارم از تاریخ عماد، احمد، محمد، ابراهیم، حسن، پاشا محمود، مریم، اسرا و شخصیت‌های کتاب بدانم.

دوم اینکه درباره‌ی فلسطین فقط راویان فلسطینی می‌توانند این‌طور شورانگیز روایت کنند. ما چه می‌فهمیم تولد، زندگی و مرگ داخل اردوگاه آوارگان چه شکلی ست؟! اصلا اردوگاه چه‌شکلی‌ست؟ یک ساختمان درست و حسابی یا یک گودال تاریک توی دل زمین.  

سوم اینکه حتی اگر مثل شهید یحیی‌سنوار در خط مقدم مبارزه با دشمن باشی باید برای رساندن پیام‌ات بروی دانشگاه ادبیات و با هنر، پیام مقاومت را به گوش دنیا برسانی. بعد از این کتاب می‌خواهم هنر‌ داستان‌نویسی را بیشتر از قبل و تخصصی‌تر یاد بگیرم. 

چهارم اینکه مادر ستون اصلی داستان خار و میخک است و مادر در ادبیات یعنی وطن. برای ایستادن مادر باید تا آخرین قطره‌ی خون جنگید. 

من عاشق سطر سطر کتابم ولی اینجا برای حسن ختام این چند خط را باهم بخوانیم:

در یکی از خانه‌های محله الشجاعیه، ابونضال و ام‌نضال و نضال و محمد و دو تا از دخترهایشان نشسته بودند. محمد که تقریباً بیست و پنج ساله بود خیلی زیتون می‌خورد طوری که توجه ام‌نضال را جلب کرد و پرسید: چه شده محمد که فقط زیتون می‌خوری؟ چیز دیگری دوست نداری پسرم؟ محمد گفت: نه مادر! همه چیز دوست دارم، اما زیتون را بیشتر دوست دارم. مگر این زیتون از همان درخت زیتون‌مان نیست که عماد پای آن شهید شد؟ اشک از چشم ام‌نضال چکید و گفت: خدا رحمتش کند، بله پسرم. محمد گفت: برای همین دوستش دارم. احساس می‌کنم روح عماد در این زیتون است، برای همین خیلی دوستش دارم چون عماد را دوست دارم.


#خار_و_میخک
#شهید_یحیی_سنوار 

      
67

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.