یادداشت ماه آسمان 🇮🇷

        به داستان خودمونی، شیرین، بی تکلف.
حتی یه جاهایی حسرت زندگی ساده اما صمیمی‌شون رو میخوردم.
و هاجر به زن قوی و مصمم، چادرش رو میبست دور کمرش دست محمد علی رو میگرفت و میرفت تو دل مشکل.عالی بود این بشر.
هر چند شنیدنش طول کشید اما اخرش از تموم شدنش دلگیر  شدم...
ممنون بچه‌های باشگاه نوجوانان بهخوان که باعث شدید بخونمش...
      
126

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.