یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        دختری میان آفتابگردان‌های پژمرده در انتهای تابستان دراز کشیده و نسیم گیسوی سیاهش را به هم می‌ریزد و صدای پدر، عاشق،شوهر، پسر، به او می‌گوید این‌جا بمان،از نو زاده شو،ما را بگذار تا بمیریم اما تو باید زنده بمانی کنستانسیا…به‌نام ما زنده بمانی،مگذار قهر و غلبه‌ی تاریخ نابودت کند…ما را با خاطره‌ات حفظ کن…ما را با چشمانت مُهر کن…
.
می‌دانید یک مدتی که می‌گذرد و آدم زندگی خودش ته می‌کشد فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می‌کند.
.
موسیو پلوتنیکوف،بازیگر سالخورده‌ی روس،روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال‌ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
درست از حرف‌هایش سر درنیاوردم.گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خوابِ بریده بریده است.انگار دم به ساعت با لرزه‌ای بیدار می‌شوی و فکر می‌کنی چشم‌هایت را باز کرده‌ای،اما واقعیت این است که از رؤیایی به رؤیای دیگر رفته‌ای.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.