یادداشت 🇵🇸زهرا سادات گوهری🇵🇸
1403/11/4
بسم الله الرحمن الرحیم تکالیف یه نفر مونده بود(هم مدرسه و هم کلاسهای دیگر)؛ هم کارهای دیگهای داشت، هم هزاران کتاب دستش بود و یه سری هاشون رو دیگه داشت با باشگاههای دیگه همخوانی میکرد ولی تصمیم گرفت که بره و یه کتاب جنایی رو خیلی رندوم شروع بکنه😊چرا؟ چون نیاز داشت بهش. بله اون یه نفر منم، و بله بنده نیاز داشتم. چون اکثر کتابهایی که دستمه قبلا خوندمشون یا کلا داستانی نیستن و یا اینکه روندشون خیلی کنده🐌 نیاز داشتم به یه چیزی که آدرنالین ام رو ببره بالا و نتونم اصلا حدس بزنم چی میشه. نیاز داشتم جدی. به ترس و هیجان نیاز داشتم. به چیزی که در کتابهایی که دستمه یافت نمیشه! (البته اگر هم یافت بشه من میدونم قضیه چی بوده). خلاصهش اینکه نیاز داشتم این کتاب رو بخونم. اونم نصفه شبی. البته بخش ترسناکش رو روز خوندم:// جدیدا با کتاب الکترونیکی بهتر از قبل کنار میام ولی هنوزم برام غیر قابل درکه. دوست دارم صفحات کتاب رو لمس کنم. یه مسئلهی بد کتاب این خیانت کردن شخصیت ها بود. شخصیت های کتاب اصلا برام دوست داشتنی نبودن. شخصیت کلیر برای کسی که خودش تو همچین شرایطی نباشه اصلا قابل درک نیست(مثلا نسبت به یه نفر احساس نفرت شدید بکنی). رفتارهای کلیر بیمنطق بود و این اذیت کننده بود. البته این جز نکات مثبتش هم هست تا حدودی که به معمای کتاب کمک میکنه. این که هیچکس قابل اعتماد نیست و هرکدومشون بدون استثنا یه مشکلی دارن. اما خب روابط عاشقانه شون زیادی فیلم هندی بود. بعد هم اینکه داستان تا صفحات اول کشش خاصی نداشت. ولی از یه جایی به بعد خیلی هیجان انگیز بود. خیلی خیلی و نمیتونستم رسما زمین بذارمش!!! توصیفات هم میشد خیلی بیشتر و بهتر باشه. اون روایت و زاویهی دید دیگهی داستان واقعا برام باحال تر و هیجان انگیز تر از زاویهی دیدی بود که داستان ورودشون به جنگل رو روایت میکرد. در کل پایانشم واقعا باحال بود. من مطمئن بودم میخواد یه جوری پایان بندیش رو اجرا کنه که خیلی لوس و بد تموم بشه اما واقعا غیر قابل انتظار بود برام. البته یه اشکال(باگ) داشت . اینم اینکه اول داستان راجع به شوم بودن عدد شش میگه. که این قسمتش رو من خیلی دوست داشتم یعنی همون مقدمهش. می گفت که از شش نفر یک نفر برمی گرده فقط. ولی توی پایان داستان بیشتر از یک نفر زنده موندند. و خب اینم یکم تناقض داشت.😂 البته به هیجان انگیزتر شدن داستان کمک می کرد:) بعد هم اینکه یه جاهایی میشد احساسات شخصیت ها بهتر منتقل بشه. مثلا وقتی لیندزی مرد، کلیر اولش کلی ناله و زاری کرد دو دقیقه بعد اصلا یادش نمیاومد... میشل که مرد هیچکس نرفت دنبالش اون هم بی دلیل... آره دیگه خلاصه انگار هیچ کدوم به هم متحد نبودن. رفیقهاشون گم میشدن براشون مهم نبود. قاعدتا یه فرد عادی حتی اگه با یه نفر مشکل داشته باشه میره سراغش اونوقت اینها.... کلا براشون اهمیتی نداره. گم شد که گم شد. حیوونها خوردنش🗿🗿 یه جاهایی هم یاد فیلم Evil dead (ساخته شده در سال ۲۰۱۳) میافتادم که اون هم راجع به چندتا دوست بود که رفتن وسط جنگل و گیر یه طلسم و یه موجود جن زده و شیطانی افتاده بودند. البته ارزش دیدن نداشت، اون فیلم انقدر حس بد و وحشت القا میکرد بهم که دلم میخواست گریه کنم از این حجم منفی بودن، ولی یه شباهتی بین این کتاب و اون فیلم بود. همین سرگردانی در جنگل. خلاصهش اینکه ارزش خوندن رو داشت و لذت بردم. چون هیجان انگیز و غیرمنتظره بود♡:) با وجود همه ایراداتش قابل قبول بود. لااقل برای منی که جنایی خون قهاری نیستم، قابل قبول بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.