یادداشت یاسمین فلاحتی

        خب خب خب... 
هر آغازی یه پایانی داره، و اینجا نقطه آخر من و پاتره! از ۱۴ سال پیش یه همچین روزایی دستمو به دست رولینگ دادم و باهاش پا به این ماجرا گذاشتم،چهارتا کتاب و اول چندین بار خوندم، یه سری هاشو زبان اصلی خوندم، ده‌ها، شاید چند صد ساعت، چندباره و چندباره فیلم هاشو دیدم و ذره‌ای تکراری و خسته کننده نشده برام.
احساس جدایی از یک دوست رو دارم، یک رفیق قدیمی، یک هم صحبت و هم زبون، و در عین غم‌گینی، شیرین و‌خوشایند...
می‌تونم ردپای رولینگ و آدمای داستانش رو تو شخصیتم ببینم، و اون نقاط، ابعاد دوست داشتنی وجود منن...
حتما دوباره و دوباره بهت برمیگردم، شاید یه روزی با بچه‌ام دوتایی پا به هاگوارتز گذاشتیم، از راهرو ها و راه‌پله های مخفی و تالار ها گذشتیم، کلاه گروه‌بندی سرمون گذاشتیم و با ماجراهای پاتر همراه شدیم و قلبمون با شجاعتش شجاع شد، از هرماینی درس هوش و ذکاوت و از رونالد ویزلی وفاداری و از دامبلدور یاد گرفتیم که زنده‌هایی که بدون عشق زندگی می‌کنن، ترحم برانگیز تر از مرده‌هان. 
فهمیدیم که برای قضاوت آدم‌ها باید تا ته قصه صبر کنیم، ارزش عشق و محبت و دوستی رو درک کنیم و ‌بفهمیم بدون دوستی، هممون میتونیم تبدیل به لرد سیاهی ها بشیم....
اره عزیزم، منتظر اون روزی ام که دستت و بذارم تو دست رولینگ، سوار قطارت کنم و بفرستمت هاگوارتز!
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.