یادداشت

موهـوم

موهـوم

1403/9/20

A Hunger Artist
        
                                                هنرمندگرسنگی
دنیایی را تصور کنید که درآن ،مردم به جای اینکه به تشویق و تحسین کسانی بپردازند که ظرف چند ثانیه غذای ده ها نفر را در حلقوم خود فرو می برند. به تماشای آدمی بنشینند که گرسنگی می کشد؛ به اندازه ی ده ها نفر.
۱۰۲سال پیش،  فرانتس کافکا در گوشه ای از  قفس، در میان کاه و پوشال ها،چنین دنیایی را متصور شد:
خانم  ها و آقایان؛  نظاره گر شوید شگفتی قرن را. 
آدمی که ۴۰روز است هیچ نخورده. باورتان می شود؟
حضار همه غرق در شگفتی، چگونه چنین چیزی ممکن است؟!
[ادامه حاوی اسپویل]
افسوس که روز به روز از جذابیت ماجرا کم شد.  در آخر قفسی میان راه به او دادند، شاید مردم به واسطه تماشای جانوران وحشی، حتی اگر شده گذری ، نگاهی به او بیندازند که البته مانعی اضافی بیش نبود.
دیگر کسی کار به کار او نداشت، روز ها، هفته ها و شاید ماه ها تا اینکه در میان پوشال ها مدفون شد.
در آخرین لحظات مرگش تنها یک چیز گفت:
مرا ببخشید.
من سزاوار ستودن نیستم.
هیچ نخوردم، چون غذایی که در این دنیا باب میلم باشد، پیدا نکردم.
گرسنه می میرد.
مانند یک سوسک.
مانند مردی که خودش هم در گرسنگی مرد. همچون شخصیت قصه هایش.
کافکا به دنبال برانگیختن احساس تاسف آدم ها نیست. صبح روز بعد،‌ خانواده گرگور در گردش اند و قفس هنرمند گرسنگی جایش را به پلنگی تنومند می دهد.
اما جای کافکا همچنان خالی است.
به راستی آن غذای باب میل چیست ؟ که می ارزد گرسنه مردن را.
[موهـوم]




      
644

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.