یادداشت محمدرضا مهدیزاده

        این کتاب را خواندم. اگر بخواهم بگویم این کتاب در چه سبکی است، آن را در سبک روزانه‌نویسی دسته‌بندی میکنم.
کتابی بود که حال و احوال فرد را در هر شرایطی توصیف می‌کرد. در کافه، در رستوران، در مغازه، در خیابان، در... 
نویسنده در هر مکانی که میرفت، تفاوتی هم نمی‌کرد که کجا، یادداشتی می‌نوشت. تلفیقی از گذشته و حالش. جالبی کتاب هم همین موضوع است. ما زیاد در طول روز و هفته‌ها به مکان‌هایی می‌رویم و احساسات و برداشت‌های متفاوتی هم از آن مکان داریم. خاطره‌ای داریم. گذشته‌ای داریم. این زیباست. لاهیری در این کتاب، خودش را در قالب مکان‌ها توصیف کرد. خودش و زندگی‌اش را با مکان‌ها درهم آمیخت. این مکان‌ها فقط بیرون از خونه‌اش نیست، حتی در تراس خانه‌اش هم خودش را توصیف می‌کرد. اما برای من جالبیش این بود که در مکان‌های عمومی چیزهایی که می‌دیده را توصیف می‌کرد، و خاطره‌ای، احساسی و برداشتی هم باهاش تلفیق می‌کرد. خیلی دوست دارم که این کتاب را با نوشتن نویسندگان دیگه‌ای بخوانم. چون آنها هم خودشان را با مکان‌ها توصیف و تعریف می‌کنند. 
این کتاب شاید اوج و نشیبی نداشت. و حتی کششی هم نداشت، حتی سیر داستانی هم نداشت! اما برای من جذاب بود. برای من خواندن زندگی افراد لذت بخش است. همانند این است که بنشینی کنار یک نفر و آن فرد درمورد زندگی‌اش حرف بزند. برداشت‌هایی که از مکان‌ها می‌کند. خاطراتی که آن را عذاب می‌دهد و هنوز که هنوز است از آن جدا نشده است، هرجا که می‌رود با اوست. زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار داده. لاهیری خاطرات تلخش را در لابه‌لای توصیفات می‌نویسد. از پدرش، از گذشته‌اش. 
شاید وقتی این کتاب را مطالعه کردید، با خود بگید که خب که چی! چه‌چیزی با خواندن کتاب به ما اضافه شد! کسل کننده بود، حوصله سر‌بر بود، توصیفات و گه‌گاهی هم خاطرات تکراری بود . اما آری خواندن این کتاب هم همانند زندگی است. زندگی ما هم کسل کننده است. زندگی ما هم تکراری است. در زندگی ما هم خاطراتی هستند که هنوز که هنوزه با ما است و تکراری است. آری زندگی همین است. زندگی اینگونه است. از زندگی چه توقعی دارید؟ زندگی روزمره است. همین مکان رفتن‌ها، همین فکرها، همین خاطرات، همین آدم‌های اطراف، همین صحبت‌ کردن با آنها. آری همین‌ها. زندگی همین‌هاست. لاهیری هم خسته شده بود. لاهیری هم به دوراهی ماندن یا رفتن گرفتار شده بود. بماند در شهر و روزهایش را سپری کند و زندگی تکراری! یا اینکه برود و تحولی ایجاد کند. در آخر کتاب هم لاهیری رفت. از شهر رفت. نمی‌دانم شاید لاهیری نمی‌خواست به این نتیجه برسد. شاید اصلا منظور اون، این برداشتی که من کردم نبود. اما من اینگونه از این کتاب برداشت کردم. آری من یک انسانم، و دوست دارم که از همه‌چی، برداشت خودم باشد. از مکان‌هایی که لاهیری نوشته است هم برداشت خودم دارم. آری من انسانم، و تو هم انسانی. مجبور نیستی که از همه‌چیز برداشت یکسانی برداری. اصلا امکان ندارد. ما انسان‌ها متفاوت هستیم. هرکدام ما قصه‌های متفاوتی داریم. شاید هرکدام ما در یک کافه‌ای برویم، و در یک جا جمع بشویم. شاید آنجا هرکسی بیاد و ببیند که فقط افراد دارند قهوه یا نوشیدنی میخورند، اما آیا همه آنها با قصد یکسانی به کافه آمده‌اند؟ خیر. تک‌تک کسانی که به آنجا آمده‌اند، قصه‌ خودشان را دارند. همین است که جذاب است. تفاوت‌ها جذاب است. این تفاوت‌ها زندگی را شیرین می‌کند. وگرنه که ما انسان نبودیم، و همانند یک زنبور عسل فقط میرفتیم روی گل مینشستیم و شهد رو برمیداشتیم و عسل تولید میکردیم. یعنی هر زنبور عسلی را شما نگاه کنید، همین است. یک خط سیری دارد، حالا چه یک زنبور عسل چه میلیون‌ها زنبور عسل. اما ما انسان‌ها اینگونه نیستیم. ما حتی یک فعل و عملی هم انجام می‌دهیم، هدف و قصد متفاوتی از آن داریم. 

آری زندگی کسل کننده و یک نواخت است. همانند خواندن کتاب لاهیری. اما این تو هستی که به آن معنا میدهی. 
      
247

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.