یادداشت مینا
دیروز
توی مقدمه کتاب نوشته شده «هر مسافر قصهای داشت و گاه رازی یا ارادتی. آغاز قصه مسافرها با هم متفاوت بود... اما پایان همه قصهها به یک جا ختم میشد.» به این فکر افتادم که وقتی همه این افراد در یک مسیر قدم بر میدارن و تلاششون در راه رسیدن به یک هدفه، روایتهاشون باید روایتهای خاصی باشه. میدونستم که هر چی در این مسیر، درون آدما میگذره رو نمیشه روایت کرد. حتی یک کتاب سیصد صفحهای نمیتونه روایتگر همه افرادی باشه که در پیادهروی حضور دارن، اما چون زیارت اربعین رو تجربه نکردم، تصمیم گرفتم بخونمش. حدود نود روایت در این کتاب وجود داره. در ابتدای هر روایت، مشخصات روایت کننده (سن، شغل و محل زندگی) نوشته شده و اینکه محل گفتگو کجا بوده. محل گفتگوها نجف، کربلا یا جاده نجف-کربلاست. گاهی روایتها خیلی شخصی میشد، از موضوع پیادهروی اربعین خیلی دور میشد و به حاشیه میرفت. من بخشهایی که مردم تجربههاشون از پیادهروی اربعین رو روایت میکردن، بیشتر دوست داشتم. به نظرم امیدواری، نقطه اشتراک همه افراد بود و انگار تردید و دودلی در این مسیر جایی نداشت. بیشتر از همه، روایتهای مردم عراق برای من جذاب بود. خاطرات زیارت اربعین زمان صدام، وقتی که پیادهروی اربعین ممنوع بود و پذیرایی مردم روستاهای سر راه از آنها و درگیری با بعثیها. با خوندن این کتاب ترغیب شدم درباره مردم عراق و تاریخ معاصرش بیشتر مطالعه کنم. البته خوندن این کتاب باعث نشد زیاد حال و هوای زیارت اربعین رو درک کنم. هنگام خوندن هر روایت، به آدمایی فکر میکردم که از کنار راوی عبور میکنن و به مسیر چشم دوختن. به قول یکی از راویان کتاب که یک مبلغ پاکستانی بود، «مردم میپرسند میشود برای ما از کربلا بگویی؟ جواب میدهم کربلا دیدنی است نه گفتنی»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.