یادداشت هانیه
1400/8/7
احتمالا شنیده اید که اسم هلیا توسط نادر ابراهیمی ساخته شده. سالها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژهی «الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوشآهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژهی خودساختهی «هلیا» را از به هم ریختن حروف واژهی «الهی» ساخت و در داستان بلند «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» به کار برد. پس از انتشار کتاب، این اسم در میان مردم رواج پیدا کرد و جزو نامهای ایرانی محسوب شد. نام دختر بزرگ نادر ابراهیمی هم هلیا است. مدتها بعد نادر ابراهیمی متوجه شد که واژهی «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم داستان هلیا، دختر خان، است که دل به پسر کشاورزی که همبازی کودکیاش بوده میسپارد. آنها تصمیم به ازدواج میگیرند اما به دلیل مخالفت خانوادههایشان مجبور میشوند به چمخاله فرار کنند. پس از مدتی هلیا که برخلاف راوی توان به دوش کشیدن بار مشکلات را ندارد، معشوقش را رها میکند و به زادگاه بازمیگردد در حالی که پسر تا سالها بعد تسلیم نمیشود. +بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانهی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آن سوی باغ نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالی ست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند. اما گلهای اطلسی، شیپوهای کوچک کودکان. عابر در جستجوی پارههای یک رویا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشت، و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پارههای تصورش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین می کند. نفرین، پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر… راوی بعد از یازده سال، بار دیگر به شهری که دوست داشته برمیگردد؛ حالا مادرش از غم دوری او مرده و پدرش حاضر به ملاقات نمیشود. در زادگاه دیگر خبری از عاشقانگی نیست، تنها یادی محو باقی مانده از آنچه بر او رفته. کتاب از سه فصل تشکیل شده: بارانِ رؤیای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستارهآباد، پایانِ بارانِ رؤیا. نثر موزون و شعروار داستان مطالعهاش را دلپذیر میکند اما از طرف دیگر جملات قصار و استفادهی زیاد از استعاره کمی من را دلزده کرد. دوست داشتم بهتر و روانتر بفهمم که چه خبر است و راوی داستان چه میگوید. :)) به مرحوم ابراهیمی ارادت قلبی ویژهای دارم. چه خوب که این مرد در این جغرافیا زیسته، ساخته و نوشته! روحش شاد. +آهنگها تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانهها زیستن در میان بیرنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بیدلیلترینِ جاریشدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمیشنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک آن که میگوید تهی ست – و رُفتگران بیدلیل نیست که شب را انتخاب کردهاند.
(0/1000)
1400/9/20
2