یادداشت هستی
1403/3/11
《اگنس مرده است،داستانی او را کشت...》 کتاب در همان جمله ی آغازین مبهوتمان می کند. روزی در یک کتابخانه، نویسنده ای با شخصی به اسم اگنس آشنا می شود ،مدتی از آشنایی آن ها می گذرد و روزی اگنس از نویسنده می خواهد از او نیز داستانی بنویسد و نویسنده شروع به نوشتن می کند،داستان از جایی جالب می شود که نویسنده تصورات خود را چاشنی آن را می کند و از یک جایی به بعد مرز بین خیال و واقعیت رو به محو شدن می رود .راز مرگ اگنس در این داستان نهفته است...
(0/1000)
امیرعباس شاهسواری
1403/3/11
1