یادداشت سید محمدباقر ابراهیمی

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)
        اسمش داستان ملال انگیز است و خودش هم داستانی ملال انگیز و بی هیجان و درام است. نه این که نکته منفی آن باشد؛ ویژگی اش همین است و از عمد است ...
پیرمردی دانشمند و دارای مقام های عالی رتبه که وقتی یک سفر ساده به شهر دیگری دارد، روزنامه ها خبرش را چاپ می‌کنند ولی خودش به پوچی رسیده و همه چیز برایش بی معنی شده و بعضی از رفتار و سکنات آدم های دور و برش که همیشه از آن ویژگی ها تنفر داشته، در او رسوخ می‌کند ...
داستان خشک و بی احساس است و شاید هنوز احساس می‌کنم خیلی معمولی‌ست.
ولی
اتفاقی که برای من رخ داد بعد از اتمام داستان این بود که به شدت من را به درون خودم برد و افکار مختلفی در ذهنم چرخ میزدند و به شخصیت های داستان و دیالوگ های پیرمرد و ارتباطش با انسان ها و این چرخه های باطل آخر عمرش و جملات پایانی داستان فکر می‌کردم ...
این به فکر رفتن بعد از خواندن یک کتاب را به شدت دوست دارم ...
و خب، چیزی که خیلی روشن بود در ذهنم این بود که، جای خدا، در زندگی این پیرمرد و امثال او و خیلی از انسان های روی زمین خالی‌ست.
مفید ترین زندگی تاریخ را هم داشته باشی، اگر خدا در زندگی ات جایی نداشته باشد، نزدیک مرگ به این جمله معروف میرسی: "خب تهش که چی؟"
      
516

30

(0/1000)

نظرات

تحلیل درستی بود
چخوف خیلی پوچ‌گرا بوده

1