یادداشت axellee

axellee

axellee

1404/2/15

        مرشد و مارگاریتا، یکی از تاثیرگذارترین رمان های قرن بیستم که طنز سیاه، نقد اجتماعی و فلسفه رو در خود جای داده.
بولگاکف برای اولین بار نوشتن این کتاب رو در سال ۱۹۲۸ شروع می‌کنه اما دو سال بعد خودش دست نوشته هاش رو میسوزونه.  در سال ۱۹۳۱ دوباره نوشتن کتاب رو آغاز می‌کنه و تا یک ماه پیش از مرگ به نوشتن ادامه میده اما در نهایت کتاب توسط همسرش در سال ۱۹۴۱ به پایان میرسه.
سرانجام، در سال ۱۹۶۵، برای اولین بار با اعمال سانسور و حذف ۲۵ صفحه این کتاب منتشر شد و به خاطر استقبال بی نظیر به کالایی در بازار سیاه با قیمتی صد برابر روی جلد تبدیل شد.

این داستان با دو روایت همسو پیش میره. مسکوی زمان حال و اورشلیم در دو هزار سال پیش.
در مسکو، عالیجناب وُلاند، شاهزاده تاریکی یا به عبارتی شیطان به عنوان نمادی از شر به همراهی چند موجود شیطانی پا به زمین می‌ذاره.
ولاند، در نقش شیطان فراتر از یک موجود صرفا شر رفتار می‌کنه و با رفتارها و تصمیماتش فساد و ریاکاری و رفتار های شیطانی مردم مسکو رو نشون میده که از این نظر من رو به یاد اعتقادات جاری در سریال های کره ای و نشون دادن مردم به عنوان شیاطین واقعی انداخت. هرچند، ولاند کاملا یک شیطان هستش، اما نشون میده حضورش برای وجود خیر ضروری هستش و این دو نیرو در کنار هم وجود دارند.

در کنار عالیجناب وُلاند، سه شخصیت شیطانی مهم دیگر نیز حضور دارند که هرکدام نماد بُعدی از شرارت و هرج‌ومرج هستند:

کوروویف، پادوی وفادار وُلاند، دلقکی با عینک گرد و شلوار چهارخانه است که دستورات اربابش را اجرا می‌کند. رفتارهای اغراق‌آمیز و لحن شوخ‌طبعانه‌اش او را به یکی از عجیب‌ترین و البته ترسناک‌ترین همراهان وُلاند تبدیل می‌کند.

بِهِموث، گربه‌ای عظیم‌الجثه و سیاه‌رنگ که روی دو پا راه می‌رود و به ندرت در سکوت دیده می‌شود. او که در ظاهر به‌عنوان حیوان خانگی وُلاند معرفی می‌شود، بیشتر در کنار کوروویف دیده شده و نقشی اساسی در هرج‌ومرج داستان دارد.

آزازلو، مردی کوتاه‌قد با موهای نارنجی، چشمان باباقوری و یک دندان فیل بیرون‌زده که به‌جای دستمال، یک استخوان ران مرغ در جیبش حمل می‌کند. او را می‌توان تجسم مرگ یا همان عزرائیل دانست، کسی که بدون تردید و با خشونتی سرد، ماموریت‌هایش را انجام می‌دهد.

مارگاریتا، زنی با اصالت اشرافی، سال‌هاست که در یکی از مجلل‌ترین ساختمان‌های مسکو—محل حسادت بسیاری—به همراه همسرش زندگی می‌کند. با این حال، نه عشقی به همسرش دارد و نه فرزندی دارد. روزی با مردی آشنا می‌شود که به دلیل دانش و بینشش، او را «مرشد» خطاب می‌کند.

مرشد، نویسنده کتابی است که سرگذشت پونتیوس پیلاطس، پنجمین والی یهودا—مردی که برخلاف میلش حکم به مصلوب شدن عیسی مسیح داد—را روایت می‌کند. اما در فضای اختناق‌آمیز شوروی، که سانسور و فشار ایدئولوژیک بر هنرمندان سایه افکنده، این کتاب هرگز اجازه انتشار نمی‌یابد و نویسنده‌اش سرنوشتی تلخ را تجربه می‌کند: انزوا و تبعید به تیمارستان.

مارگاریتا، تجسم عشق و فداکاری، همه توان خود را برای نجات معشوقش به کار می‌گیرد. بسیاری معتقدند که او نمادی از النا بولگاکوا، همسر نویسنده است، زنی که پس از مرگ بولگاکف، با عشق و استقامت، اثر او را حفظ و منتشر کرد.


از جالب‌ترین قسمت‌های داستان از نظر خودم، می‌خوام به این بخش‌ها اشاره کنم:

۱. روایت سرگذشت عیسی مسیح
در کتاب، مسیح مردی مهربان، باایمان و سخنور به تصویر کشیده شده که همه مردم رو نیک می‌دونه و نماد عشق و ایمان معرفی می‌شه. تفاوت این روایت با روایت مذهبی که در اون، عیسی از مادری باکره به دنیا میاد و به‌عنوان فرزند خدا زندگی می‌کنه، یکی از چیزهاییه که این بخش رو برام جذاب کرده.

۲. گفته‌ی ولاند به متی:
"طوری صحبت می‌کردی که انگار وجود اهریمن و ظلمت را منکری. فکرش را بکن؛ اگر اهریمن نمی‌بود، کار خیر شما چه فایده‌ای می‌داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلاً، این سایه شمشیر من است. در عین‌حال موجودات زنده و درخت‌ها هم سایه دارند… آیا می‌خواهی زمین را از همه درخت‌ها، از همه موجودات، پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی."

اشاره به اینکه خیر و شر نه در تقابل، بلکه در کنار هم وجود دارند، یکی از نکات تأمل‌برانگیز داستانه.

۳. شخصیت‌پردازی بهموث
بهموث کاملاً حس یک گربه رو بهم می‌داد، مخصوصاً با توجه به اینکه در زمان نگارش این کتاب، گربه‌ها به این شدت موردتوجه نبودن.
بهموث شخصیتی پرحرف، فضول و به‌شدت لجباز داره که باعث می‌شه به‌عنوان یک گربه، باورپذیر و قابل‌تصور باشه.
~~~

پس از تجربه‌ای نه‌چندان دلچسب با سرگشته راه حق، که شاید به دلیل فونت و ترجمه واسم خسته‌کننده بود، مرشد و مارگاریتا دوباره هیجان خواندن را به من برگردوند.

من این کتاب رو با ترجمه‌ی بهمن فرزانه (نشر امیرکبیر) خوندم و ازش راضی بودم. ترجمه‌ی آتش‌برآب رو نخوندم، پس مقایسه‌ای نمی‌کنم، اما نسخه‌ای که داشتم، خوندن رو برام لذت‌بخش کرد.

این کتاب رو به‌عنوان آخرین مطالعه‌ام در سال ۱۴۰۳ به پایان رسوندم و به علاقه‌مندان به ادبیات سوررئال پیشنهادش می‌کنم.

نمره من به این کتاب: ۴,۵
      
1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.