یادداشت 𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1404/6/9

به نام او...) همکار؛ نوشتهٔ فریدا مک فادن شروع کتاب تا حدود صفحه ۸۰ هیچ کششی نداشت؛ واقعاً داشتم به زور ادامه میدادم که شاید اتفاقی بیفته. تازه از اونجا به بعد بود که کمی هیجان گرفت ولی بعد از اون به نظرم الکی و بی دلیل کتاب رو کش داد تا رازهای داستان هویدا بشه. شخصیتها هم تکراری بودن. همون تیپهای همیشگی مکفادن: یکی اجتماعی و خوشبرخورد، یکی ساکت و مرموز، و یهسری آدم فرعی که انگار فقط اومدن که داستان خالی نباشه. هیچ عمقی حس نکردم. بزرگترین ضربه، پایان کتاب بود. همهچیز اونقدر عجیب و غیرمنطقی جمع شد که فقط میشد گفت نویسنده خواسته غافلگیر کنه، اما نتیجه مسخره از آب دراومد. بهجای یه پایان هوشمندانه، با یه پیچش سطحی روبهرو شدم که کل کتاب رو خراب کرد. ( مثل خیلییی از کتابهاش) اگه بخوام بین کتابهایی که از این نویسنده خوندم به این کتاب رتبه بدم احتمالا دقیقا وسط قرار داره. چون نه مثل آموزگار اون قدر بد بود و نه مثل آثاری مثل بخش دی قوی بود. پن: فریدا جان خسته نشدی از اسپری فلفل؟؟ حالا درسته کاراکترات همیشه تکراری هستن ولی میتونی یک چاقویی شوکری چیزی هم دست کاراکترای زنت بدی... خسته شدیم از این همه تکرار!!
(0/1000)
𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
1404/6/11
2