یادداشت معصومه توکلی
1402/1/30
3.5
1
بسیاری از جملههای بعضی از نامههای این کتاب، حالا مصداق آن چیزیاند که عموماً «کلیشه» نامیده میشود. جملههایی از قبیل: «...شهدای گلگون کفن ایران اسلامی که با خون خود، درخت اسلام را آبیاری کردند.» امّا شاید آن وقتها، بیست-سی سال پیش اینها این قدر کلیشه و از معنا تهی شده نبودند. شاید در آن حال و هوایی که آن روزها بر جامعه حاکم بوده، این جملهها -که حالا دل آدمها را به هم میزنند- طنین دیگری داشتهاند... از ظاهر بعضی جملههای این کتاب بایستی درگذشت و به مغزشان رسید. کلمهها را باید واگذاشت و به معنا اندیشید. در ورای واژههای مکرّر گفته شده، باید اندوهی را دریافت که تکراری نمیشود. که تکراری نشده است هنوز... بعضی نامههای این کتاب، شگفتزدهات میکنند. وقتی که میبینی نویسندههاشان ده-دوازده سال بیشتر نداشتهاند امّا دنیایشان اینقدر بزرگ بوده. بزرگتر از اندوهشان و بسیار بزرگتر از سالهایی که در این اندوه سپری کردهاند... و در برابر بعضی نامههای این کتاب، هیچ نمیتوان گفت. چیزی درشان هست که تو را لال میکند، لال... با سلام به امام زمان، علیهالسلام، و درود به امام خمینی، سلام به رزمندگان اسلام. اسم من «زهرا» است و نُه سال دارم. نصف روز را به مدرسه میروم، باقی را به قالیبافی مشغول هستم.مادرم نیز کار میکند. پدرم مُرد. او میخواست به جبهه بیاید، ولی با موتور به زیر ماشین رفت و کشته شد. ما پنج نفر هستیم و باید کار کنیم. من نودودو روز کار کردم تا توانستم برای شما رزمندگان عزیز، نان خشک و بادام بفرستم. از خدا میخواهم این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید. امیدوارم مرا به کربلا ببرید. آخر، من و مادرم خیلی روزه میگیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد، بتول و تقی، برادر کوچکم سلام میرسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد. زهرا 1362/11/18 از آرزوهای محالم، یکی هم این است که بروم و این آدمها را پیدا کنم. بروم ببینم این زهرای نُه ساله، الان -در چهل سالگی- کجاست و چه میکند؟ سیدمصطفی بنیهاشمی و داداشمرتضایش کجایند؟ عسکر قاسمی، ساکن روستای علیا از توابع مرودشت روز و روزگارش چهطور میگذرد؟ چه شکلی شدهاند بعد از این همه سال؟ یادشان هست سالها پیش چه نوشتهاند؟ میدانند آن نوشتهها را الان کدام چشمها میخوانند؟ هی...
6
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.