یادداشت negarin

negarin

negarin

1404/3/30

        1. مرگ: در کمال ناباوری، همه می­‌میرند. 
مرگ. مفهوم سمجی که از اول زندگی بیخ گوشت خر خر می­کنه؛ ولی بودنش اونقدر همیشگی و بدیهیه که گاهی فراموش می­کنی که هست، که یک روز می­‌آد، دستت رو می­گیره و بی­رحمانه از تمام تعلقاتت جدات می­کنه. 
لحظه­‌ای که برای اولین بار با جدیت متوجه می­شی که یک روز قراره بمیری و این حقیقت گریزناپذیر مثل یه چک آبدار می­خوره توی صورتت، لحظه ترسناک و در عین حال شکوهمندیه. ترسناکه، چون ما انسانیم و نیستی و عدم، دهشتناک­‌ترین چیزیه که می­تونیم تصور کنیم. و شکوهمنده، چون تازه اون لحظه­‌ست که می­فهمی لحظه، تنها چیزیه که داری. اون لحظه­‌ست که متوجه می­شی عطر گل شمعدونی چقدر حیرت­‌انگیزه، حس لمس کاغذ کتاب­‌ها چقدر دلنشینه، چای چقدر خوشمزه­‌ست و آغوش دوست­‌هات چقدر دلچسبه. 
نزدیکی به مرگ آدم رو شاعر می­کنه. وقتی می­فهمی مرگ وجود داره زندگی رو مثل معشوقی که می­دونی فردا دیگه کنارت نخواهد بود بغل می­کنی و با تمام تلخی­‌ها و تیرگی­‌هاش، تا جایی که نفس داری می­‌بوسی. مرگ، مسلم­ترین و قطعی­‌ترین حقیقت زندگیه. اولش پذیرشش سخته اما کم کم باهاش رفیق می­شی و می­فهمی که پذیرش زندگی بدون مرگ، می‌تونه از پذیرش مرگ هم تلخ‌تر باشه. مرگ با تمام تیرگیش، از معدود چیزهاییه که به زندگی ارزش زیستن می­ده و چیزی که لحظه­‌ها رو اصیل می­کنه، محدود بودنشونه. 

پس­‌زمینه سیاه و تیره مرگ، رنگ­های لطیف زندگی را با همه خلوصشان آشکار می­کند و به چشم می­آورد
(نقل قول از سانتایانا)

2. آزادی: متاسفانه یا خوشبختانه، تو آزادی!
بچه که بودم عاشق موتورسواری بودم. حدود 6 سالم بود که بلاخره برای اولین بار با بابا سوار موتور شدم. بهش اصرار کردم فرمون رو بده دست خودم و بعد از کلی غر زدن بابا فرمون موتور رو داد به من. چند ثانیه­‌ای  اطرافم رو نگاه کردم و وقتی فهمیدم جدی جدی فرمون موتور توی دستای منه از شدت ترس، زدم زیر گریه. جیغ می­‌کشیدم و می­‌گفتم: الان می­خوریم به دیوار. من بلد نیستم موتور برونم. 
گمونم بخش زیادی از رویکرد انسان به آزادی توی همین خاطره کوتاه مشهوده. با تمام وجود برای آرمان مقدس آزادی می­جنگی و وقتی بلاخره تا حدی به دستش می­‌آری می­‌فهمی که آزاد بودن، تصمیم­ گرفتن و حتی خواستن، به نوبه خودش سخته. فرمون توی دستاته اما نمی­‌دونی چجوری برونی و از ترس اینکه به دیوار نخوری می­زنی زیر گریه. گاهی فرمون رو کلا رها می­کنی و گاهی هم یکی رو پیدا می­کنی که به جای تو برونه. در حالی که باید فرمون رو سفت بچسبی و هر چقدرم که اولاش سخت و هولناک باشه، روندن رو یاد بگیری. 

3. تنهایی: در وطن خویش غریب. 
همیشه دیدن تابلوهایی که به یه زبان غریبه نوشته شدن یه دلهره عجیب رو توی وجودم فعال می­کنه. گمونم وقتی می­گن غریبی سخته، منظورشون از غریبی و غربت همچین حسی باشه. یه احساس عجیب جدا افتادگی و عدم تعلق که دلگیرترین و غمناک­‌ترین احساس دنیاست. گاها نسبت به تمام هستی و وجود این احساس رو دارم. انگار که زندگی یه شهر دور افتاده­‌ست که زبون آدم­هاشو بلد نیستم و غربت داره خفه­‌م می­کنه. 
قضیه اینه که ما آدم­ها تنهاییم. مهم نیست چقدر ارتباطات مستحکمی داشته باشی، همیشه­‌ی خدا یه بخش­هایی از وجودت هست که تنهاست و هر چقدر هم که ارتباط خوبی با یه آدم داشته باشی، گاهی حس می­کنی یه خلا عجیبی میونتون هست که هیچ­وقت پر نمی­شه. واسه همینه که نیمه­‌ی گمشده افسانه­‌ی کودکانه­‌ای بیش نیست. خیال خام کامل شدن با یه آدم دیگه اونقدر ساده­انگارانه­‌ست که توی سال­های اول بزرگسالی متوجه ناممکن بودنش می­شی. 
انسان تنها به دنیا می­‌آد و تنها هم از دنیا می­ره؛ اما قطعا این قضیه دلیلی برای کم ارزش بودن روابط انسانی نیست. دوستی و عشق زیباترین طغیان­‌هایی هستن که آدم­ها بر علیه تنهایی ابدیشون انجام می­دن و نابود نه، ولی کمرنگش می کنن. طوری که دیگه اذیت­‌کننده نباشه. 

4. پوچی: هیاهوی بسیار برای هیچ.
برای خود 16 ساله­ام می­نویسم: گشتم، نبود، نگرد، نیست! دنبال معنی نباش. معنی مقدر شده­‌ای وجود نداره. معنی رو باید ساخت تا رنج پوچی رو قابل تحمل کنه و زندگی رو زیباتر. معنا پیدا کردنی نیست، ساختنیه. هر چی بیشتر بگردی کمتر پیدا می­‌کنی. به قول سهراب: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. 
در افسون گل سرخ شناور شو، خودتو بسپر به جریان زندگی. از چرایی زندگی هم سوال بپرس و بهش فکر کن، اما توقع نداشته باش واسه سوال بی­‌جواب، جواب پیدا کنی. 
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
      
59

9

(0/1000)

نظرات

امیرحسین

امیرحسین

2 روز پیش

موقع خوندن این کتاب یادمه خیلی تحت تاثیرش قرار گرفته بودم. ممنون از توضیحات کاملت.

1