یادداشت ساجده جعفری

ترکش ولگرد
        
داماد فرمانده؛
 نويد به هاشم گفت: حالا مي خواهي چه كار كني ؟
هاشم گفت: والله نمي دانم، فرمانده تازه خوابيده.میدانی که او خيلي وقتها تا يك هفته نمي خوابد،اما وقتي بعدش مي خوابد، دیگر به راحتی بيدار نمي شود!
نويد گفت: پس جلسة فرماندهان چه مي شود؟ همه فرمانده لشكرها هستند به جز فرماندة ما. اگر او نرود خيلي بد مي شود.
هاشم از جا پريد و گفت: فهميدم. همين طوري به جلسه مي بريمش. حالا تا آنجا برسيم يك فكري براي بيدار شدنش مي كنيم.
فرمانده را كه انگار بي هوش شده بود ، لاي پتو پیچیده و پشت وانت تويوتا گذاشتند.
هاشم ماشين را به حركت درآورد و پايش را از روي پدال گاز برنمي داشت. ماشين با سرعت از روي چاله چوله هاي انفجار كه جاده را مثل صورت آبله گرفته كرده بود مي گذشت. نويد آن پشت با مصيبت خودش را نگه داشته بود. ديگر قيد فرمانده را زده و دو دستي ميلة كناري را گرفته بود.هاشم ماشين را از روي يك چاله بزرگ رد كرد. ماشين بالا پريد و پايين آمد و فرمانده بالا رفت و ديگر بر كف وانت نيفتاد و وسط جاده سقوط كرد!
نويد با وحشت روي سقف كابين ماشين كوبيد و داد زد: نگه دار، نگه دار، فرمانده افتاد!
هاشم ترمز كرد و به طرف فرمانده دويد. هنوز خواب بود! هاشم نمي دانست بخندد يا گريه كند. به نويد گفت: بيا كمك كن سوارش كنيم.
نويد كه از بس به بدنه و کف فولادي ماشين خورده بود بدنش بي حال شده بود و ران و پهلويش را مي ماليد پرسيد: هنوز بيدار نشده؟
مي بيني كه، هنوز خواب هفت پادشاه را مي بيند. 
نويد به سختي پياده شد. دو طرف پتوي حامل فرمانده را گرفتند و او را دوباره پشت وانت گذاشتند. نويد گفت: تو داري ماشين مي بري يا هواپيما؟ اصلاً خودم رانندگي مي كنم تو پيش فرمانده باش.نيم ساعت بعد به محل جلسه ،رسيدند. هنوز فرمانده خواب بود. هاشم به نويد گفت:كمك كن فرمانده را ببريم بيندازيم تو حوضچه، شايد معجزه بشود!
نويد با خنده اي كه ترجمة نوعي از گريه بود، گفت: عجب مكافاتي شده!
فرمانده را بردند و آرام در آب يخ حوضچه گذاشتند. نويد گفت: فقط خدا كند در اين هواي سرد سينه پهلو نكند. فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامي چشمانش را باز كرد. با لحني خواب آلود پرسيد: من... اينجا... چه كار... مي كنم؟
و بلند شد. سر تا پايش خيس بود. هاشم و نويد او را بيرون آوردند. هاشم پتو را روي دوش فرمانده انداخت و گفت:
شرمنده ام حاجي، چاره اي نداشتيم. جلسه مهمی بود. فرمانده را پيچيده در پتو به جلسه بردند و بعد با خيال راحت بيرون آمدند.
فرمانده خنديد و گفت: فكر بدي نبود، چرا به فكر خانم خودم نرسيده؟ هر وقت مرخصي مي روم بس كه خسته و بي خوابم دو روز اول خواب هستم و همسرم چقدر دلواپس و نگران مي شود. راستي هاشم تو ازدواج كردي؟
هاشم سرخ شد و گفت: هنوز نه.
چرا؟
حقيقتش، آخه كي مي آيد دخترش را به يك پاسدار بدهد كه هميشة خدا در جبهه هست و معلوم نيست شهيد مي شود يا زنده مي ماند.
پس ما چطوري ازدواج كرديم؟
خب همسر شما استثناء است.
حرف دلت را بزن.
خب، من، هنوز همسري كه مي خواهم را پيدا نكرده ام.
اگر يك دختر مؤمن و خانواده دار پيدا بشود چطور؟
هاشم با خجالت خنديد و گفت : هرچي خدا بخواهد.
فرمانده خنديد و گفت: من بايد يك طور محبت امروزت را جبران كنم. روي حرف من حساب كن!
يك ماه بعد،  فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت: هاشم اگر هنوز به فكر ازدواج هستي، من يك دختر خوب برايت پيدا كرده ام!
هاشم پرسيد: كي هست؟
فرمانده مستقيم به چشمان هاشم نگاه كرد و گفت: خواهر كوچك خودم!
هاشم سرخ شد و سرش را پايين انداخت.
باورش نمی شد. حاجی گفت: با خانوده صحبت کرده ام، می روی مرخصی و بعد به  خواستگاري مي روي. خودم برايت مرخصي مي گيرم.
هاشم با خجالت و شرمندگي گفت: آخه حاج آقا...
آخه چي؟ نكند خانواده ما را قابل نمي داني؟
نه حاج آقا، من غلط بكنم همچين خيالاتي بكنم. براي من افتخاره با شما فاميل بشوم. باور كنيد.
پس برو ببينم چه كار مي كني!
و روز بعد هاشم به مرخصي رفت.از خوشحالي نمي دانست چه كار کند.

وقتي به مادرش گفت كه مي خواهد به خواستگاري خواهر فرماندة لشكر بروند، مادرش خيلي خوشحال شد.
سريع مقدمات خواستگاري را جور كرد.
هاشم لباس مرتبي پوشيد و دسته گل و شيريني خريد و به همراه خانواده به خانة فرمانده رفتند. خانوادة فرمانده استقبال گرمي از آنها كردند. هاشم از خجالت و شرم و حيا خيس عرق شده بود.
قلبش تند تند مي زد. نمي دانست چطوري با خواهر فرمانده روبرو شود. اما نمي دانست چرا مادر و زناني كه در آنجا هستند آن طور با تعجب و حيرت نگاهش مي كنند و با هم پچ پچ مي كنند.
مادر هاشم آهسته گفت: هاشم جان، تو مطمئني كه درست آمده ايم؟
هاشم هم آهسته گفت: بله مادر، حاجي گفت كه با خانواده صحبت كرده. همه ساكت بودند. سرانجام مادر هاشم گفت: والله غرض از مزاحمت، آشنايي با شما و يك امر خيره.
مادر فرمانده گفت: حقيقتش ما هنوز نمي دانيم بايد چه كار كنيم، اما چون خود حاجي فرموده، ما هم گوش مي دهيم. بعد بلند شد. به اتاق ديگر رفت و لحظه اي بعد به همراه يك نوزاد قنداق پيچ شده برگشت. آمد و نوزاد را در آغوش هاشم گذاشت. هاشم مثل مجسمه شده بود. مادر فرمانده كه خنده اش گرفته بود، گفت: حاجي تلفن زدند و گفتند قراره يكي از دوستانش به همراه خانواده به خانة ما بيايند و بعد به من گفت كه خواهر تازه به دنيا آمده اش را به دوستش بسپاريم.
هاشم يخ كرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه كردند. يكهو همه زدند زير خنده، اما هاشم مي خواست از خجالت گريه كند. ياد حرف فرمانده افتاد: « من بايد محبتي كه امروز به من كردي را جبران كنم.» و چه خوب جبران کرد😂
      
24

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.