یادداشت محمد مهدی شاطری

        خیلی طول کشید کتاب را بخوانم. کار پیش می‌آمد مدام. من خاطره مشترکی با معصوم ندارم و نداشتم. او مال جهان دیگری و من هم بنا بر ضرورت جبر برای جهانی دیگرم. اما با او پیر شدم. حسرت خوردم. گریه کردم. و در انتهای کتاب احساس کردم تمام شده‌ام. 
غمی تمام وجودم را فرا گرفته و مدام به این فکر می‌کنم که معصوم را چقدر زود بی آنکه بخواهد در خاک گذاشتند. بی‌آنکه بمیرد...
به این فکر می‌کنم که من جوان و خام چرا رسیدن به ۵۰ سالگی انقدر برایم دور است؟ دوست دارم خود پنجاه ساله‌ام را تصور کنم و قبل از آنکه بهش برسم درکش کنم.
دوست دارم در ۵۰ سالگی‌ام خوشحال باشم، عاشق باشم و دلم نخواهد به گذشته برگردم. دوست دارم خدا باشد. خانواده‌ام باشند و من هم با تمام وجود بودنشان را حس کنم.
من فکر می‌کنم ما برای پولمان فکر پس‌انداز هستیم اما برای احساسات و کنار دیگران بودنمان زمانی را پس‌انداز نمی‌کنیم‌.
مثلا کتاب نمی‌خوانیم، دوره نمی‌بینیم و سعی نمی‌کنیم از تجربیات دیگران و قرآن به خوبی بهره ببریم برای آنکه بفهمیم چطور عاشقانه در کنار همدیگر زندگی کنیم.
این می‌‌شود که می‌بینیم زوج های جوان خیلی زود عشقشان با گذر زمان دفن می‌شود.
چون پس‌انداز نکرده‌اند احتمالا
چون برنامه‌ای مدون و دقیق نریخته‌اند برای حفظ کردن علاقه‌شان
چون...

پ.ن: نمی‌دانم این حرف ها چقدر به کتاب مربوط می‌شود. فقط می‌دانم کتاب باعث شده این فکر ها در ذهن من پررنگ شوند.
      
25

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.