یادداشت محمدقائم خانی

انسانی، زیاده انسانی
        سخنان نیچه در این کتاب، بسیار فهم‌پذیرتر از کتب بعدی اوست. هرچند سبک گزین‌گویه‌ای وی تا اواخر عمر ادامه پیدا کرد، اما نثر کتاب‌ه‌کتاب غریب‌تر و مرموزتر می‌شد و از صراحتی که در کتاب حاضر هست فاصله می‌گرفت. همین وضوح، با وجود آن‌که این کتاب را به یکی از خواندنی‌ترین آثار او تبدیل کرده، ممکن است فهم طرح کلی حاکم بر کتاب را با اشکالی روبه‌رو کند که در برخورد ابتدایی چندان به چشم نمی‌آید. در ظاهر ماجرا باید به‌عکس باشد، یعنی فهم متنی سرراست‌تر، راحت باشد و اصلاً خودش مبنایی بشود برای نزدیک شدن به متون دشوارتر آینده. انتظار می‌رود ما با چیزی روبه‌رو باشیم استوارتر و پابرجاتر از دیگر کتب، که مجالی فراهم می‌کند برای استقرار ذهن ما میان متون سیال و توفنده‌تر نویسنده. به ظاهر چنین هست، ولی در واقع این‌طور نیست. این که کتابی راحت‌تر فهمیده شود، دلیل بر مرکزیت آن در فهم آثار نیست، به خصوص درمورد نیچه که از همان ابتدا می‌دانیم قرار است به ملاقات یک متفکر چِغر بَدبدن برویم! 
برخی دیگر نیچه را چنین توضیح می‌دهند که او در جوانی دغدغه بیش‌تری نسبت به فلسفه داشته و دقیق‌تر صحبت می‌کرده، انگار که پیش چشم مخاطب بوده؛ اما هرچه که سنش بالاتر رفته بر ابهام گفته‌هایش افزوده شده است، پس باید متون متأخرش را بیش‌تر ادبیات و شعر دانست تا فلسفه. آن اواخر به سمت موقعیت‌های ابری مبهم در زبان حرکت کرد. انگار سرش توی ابرها بود و تنش نصفه‌نیمه دیده می‌شد! در این نگاه عجیب نیست که توصیه شود نیچه را از همین پیش پای خودمان شروع کنیم و بی‌خودی فضا را غبارآلود نکینم؛ سعی بکنیم انتها را هم به هیمن‌جا که قابل رویت است بکشانیم؛ جایی که هوا آفتابی‌تر است و چشم چشم را می‌بیند، بی‌خود در میان افکار مه‌آلود او گم نخواهیم شد. هرچند این تحلیل به کل خالی از حقیقت نیست و متناسب است با سیر تفکرات نیچه در پیوند کاملش با زبان، اما از اساس بی‌پایه است. این اطمینان که ما نیچه‌ی پیش رو را می‌بینیم و نیچه‌ی دورترک‌پریده را می‌توانیم با کشاندن نزد خویش (یعنی ارجاع به گزین‌گویه‌های قابل فهم ابتدایی‌تر) درک کنیم، جز خیالی بی‌قید و وهمی عمیق سرچشمه دیگری ندارد. فهم درست نیچه‌ی مسن‌تر به ما نشان می‌دهد او از ابتدا می‌دانسته که پا در چه راه صعبی خواهد گذاشت. بنابراین نمی‌توان متون جوانی‌اش را از افقی که پیش روی راهپیمایی‌اش بوده، خالی دانست. 
این‌ها بدین معنا نیست که با خوانش «انسانی زیاده انسانی»، نتوان معانی گزاره‌ها را دریافت و مخاطب دچار سرگردانی خواهد شد. به عکس، این کتابِ نیچه در کشف معانی جملات، یکی از خوش‌خوان‌ترین و دریافتنی‌ترین آثار اوست. گزاره‌ها چونان تیغی برنده در دست او قرار دارند و نویسنده‌ی جوان، هیچ سری را هم از این تیغ بی‌نصیب نمی‌گذارد. این برندگی که نیچه با تکیه بر علم در این کتاب به دست آورده، تیغش را به تهدیدی بزرگ علیه خدایان قدیم و جدید تبدیل کرده است. برش و وضوح متن، عریان در برابر مخاطب قرار می‌گیرد و چیزی نیست که یک مفسر بتواند حاشایش بکند. اگر قرار باشد ور رفتن با متون دیگر نیچه و متونی که او بدان‌ها ارجاع می‌دهد، ما را به نفی گزاره‌های این کتاب برساند، کار عاقلانه‌ای انجام نشده است. اصل فهم کاری‌ست که نیچه به عنوان یک فیلسوف (که با همه وجود به سنت فلسفی از ابتدای یونانی تا انتهای آلمانی‌اش وابسته بود) در نقطه مهم انتهای قرن نوزده مشغول انجام بود. آیا آن کارها عبث بود؟ پس این بریدن سرها با تیزترین تیغ‌ها چه معنی دارد و به کجا قرار است منتهی شود؟ این همه تیغ انداختن بر درگاه معبد علم، در میان خیل عظیم کارهای نیچه، چه معنی می‌تواند داشته باشد؟
در کتاب «انسانی زیاده انسانی»،  او سه مدعی بزرگ فهم جهان را پیش روی خویش می‌بیند؛ دین و الهیات، فلسفه و متافیزیک، و نیز هنر؛ پس به تیغی بران نیاز دارد تا بتواند به جنگ هرسه مدعی برود. «انسانی زیاده انسانی» مجهز به تیغ علم است علیه فلسفه، هنر و دین، برای نمایش محدودیت‌های بشر در شناخت هستی. «انسانی زیاده انسانی» در واقع علیه متافیزیک شوریده است تا زمینه طلوع سخنِ غیراستعلایی را فراهم کند. «انسانی زیاده انسانی» در واقع تیغ گشودن علم آپولونی است برای مقابله با فلسفه‌ی پساسقراطی، الهیات مسیحی خوش‌باورانه و هنرِ آپولونی‌سقراطی، که با همه توان سعی می‌کنند مستی را از سر بشر بپرانند و او را در رویای شناخت جهان غرقه سازند. او با دشواری سعی در قطع ریشه‌های درختی دارد که علم جدید یکی از شاخه‌های آن است. «انسانی زیاده انسانی» را باید هرسِ شاخه‌های دیگر درخت زیست آپولونی (یعنی الهیات و فلسفه و هنر) با تکیه بر شاخه علم مدرن دانست تا امکانی برای رشد نازک‌شاخه حکمت شادان مد نظر نیچه، از پایین یعنی از بیخِ تنه نابودشده به وجود باید. اما در نگاه اکثریت، این حرکت ظریف نیچه درک نمی‌شود و طرح وی وارونه بیان می‌گردد. در نگاه بسیاری، این کتاب پایه محکمی برای تقویت علم‌باوری و خردگرایی مدرن علیه سنت‌های فلسفی و دینی و هنری دانسته می‌شود تا سپس با ارجاعِ آثار بعدی نیچه به این کتاب، کل طرح نیچه معکوس به مخاطب منتقل گردد. انگار که وظیفه نیچه این بوده که با بریدن شاخه‌های دیگر تنه شناخت، تنها شاخه باقیمانده (یعنی علم جدید) به سرعت رشد کند و به نوعی کل تنه را به خود اختصاص دهد. چنین خوانشی از نیچه، در واقع تهی کردن سخنان او از معنی و به خدمت گرفتن تیغ تیز شیوه‌ی گزین‌گویه‌های او، در جهت تقویت جهالتی است که او در سراسر عمر خویش، سعی می‌کرد آن را کنار بزند و روزنه‌ای برای ظهور حکمتی نو پدید بیاورد.
      

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.