یادداشت رعنا حشمتی

        بگذارید اعترافی به شما بکنم. من هیچوقت فکر نمی‌کردم از خواندنِ این دست کتاب‌های خودیاری لذت ببرم؛ اما این را به توصیهٔ دوستی خواندم. با خواندنش به فکر فرو رفتم، بسیار خندیدم و گاهی غمگین شدم. و به جرأت می‌توانم بگویم که دوستش داشتم. از خواندنش لذت بردم.
بنظرم اینطور نیست که بگم دنیام رو متحول کرد و الان دیگه جور دیگه‌ای زندگی خواهم کرد. :)) اما مثل صحبت کردن با یک دوست بامزه بود، که از معاشرت باهاش کیف می‌کنی. توصیه‌هایی که شاید خودت هم بدونیشون؛ اما شنیدنشون خالی از لطف نیست!


قسمت‌هایی از کتاب:

«اینکه صرفاً نسبت به خودمان حس خوبی داشته باشیم بی‌معناست، مگر اینکه دلیل خوبی برای حس‌مان داشته باشیم. شواهد نشان می‌دهد که رنج و شکست برای پرورش افراد بالغِ موفق و باهوش مفید و ضروری است. همچنین القای این باور به بچه‌ها که فکر کنند استثنایی و متمایز هستند منجر به جامعه‌ای پر از بیل گیتس‌ها و مارتین لوترکینگ‌ها نخواهد شد، بلکه از جامعه‌ای پر از جیمی‌ها سردرمی‌آورد!
جیمی، بنیانگذار متوهم کسب‌وکارهای‌نوپا. جیمی، که هر روز ماری‌جوانا می‌کشید و تنها مهارتش تعریف از خود و باور کردنش بود. که بر سر همکارش به دلیل رفتار نابالغانهٔ او داد می‌زد ولی خودش کل کارت اعتباری شرکت را برای تحت تاثیر قرار دادن یک سوپرمدل روسی در یک رستوران گران‌قیمت خرج می‌کرد. جیمی، که به سرعت عمه‌ها و عمو هایی را که می‌توانستند به او پول قرض بدهند از دست داد.
 بله همان جیمیِ بااعتمادبه‌نفس و عزت‌نفس بالا. جیمی‌ای که آن‌قدر درباره خودش و توانایی‌هایش صحبت کرد که فراموش کرد باید واقعاً هم کاری انجام دهد.»

«برای آنکه افراد در انجام دادن کارهای وحشتناک در حق دیگران حس بدی نداشته باشند، باید اطمینانی تزلزل‌ناپذیر نسبت به برحق بودن خودشان و باورهایشان و لیاقت‌شان داشته باشند. نژادپرستان به این دلیل نژادپرست هستند که از برتری ژنتیکی خودشان یقین دارند. بنیادگرایان مذهبی به خودشان بمب می‌بندند و هزاران نفر را می‌کشند، زیرا به جایگاه خودشان در بهشت یقین دارند. مردانی که زنان را مورد آزار و تجاوز قرار می‌دهند پیش خود مطمئن‌اند که از بدن زنان حقی دارند.
آدم‌های شرور هیچ‌گاه گمان نمی‌کنند که شرورند، بلکه معتقدند که دیگران شرورند.»

«به نظر می‌رسد بدن انسان مجهز به نوعی رادار طبیعی است که در موقعیت‌های که خطر مرگ وجود دارد به کار می‌افتد. برای مثال لحظه‌ای که به سه‌متری پرتگاهی که محافظی ندارد نزدیک می‌شوید، ترس خاصی در وجودتان رخنه می‌کند. پوست‌تان می‌لرزد. چشمان‌تان بر تمام جزئیات محیط اطراف‌تان متمرکز می‌شود. احساس می‌کنید پاهایتان سنگ شده‌اند. انگار یک آهنربای بزرگِ نامرئی به آرامی شما را به سمت جایی امن می‌کشد.»

«وقتی از این پرسش اجتناب می‌کنیم، اجازه می‌دهیم ارزش‌های سطحی و نفرت انگیز ذهن‌مان را بدزدند و کنترل امیال و آمال و آرزوهایمان را به دست بگیرند. بدون به رسمیت شناختن نگاه خیره و دائمی مرگ،
چیزهای مهم بی‌اهمیت و چیزهای بی‌اهمیت مهم جلوه می‌کنند. مرگ تنها چیزی است که درباره‌اش کمترین شک و تردیدی وجود ندارد و به همین دلیل، باید قطب‌نمایی باشد که به کمک آن دیگر ارزش‌ها و تصمیمات‌مان را جهت بدهیم. مرگ پاسخ درست به همه سوالاتی است که باید از خودمان بپرسیم اما هیچ‌گاه نمی‌پرسیم. تنها راه کنار آمدن با مرگ این است که آن را درک کنید و خودتان را چیزی فراتر از آنچه هستید ببینید، ارزش‌هایی را انتخاب کنید که در خدمت چیزی فراتر از منافع خودتان باشند، ارزش‌هایی که ساده و دردسترس و تحت مهار خودتان و در برابر دنیای آشوبناک اطرافمان پذیرا باشند. این سرچشمه تمام شادکامی‌هاست.
خواه به سخن ارسطو گوش کنید خواه به روانشناسان دانشگاه هاروارد یا عیسی مسیح یا گروه بیتل های لعنتی، همه آنها می‌گویند شادکامی حاصل یک چیز است: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما در چه چیزی بسیار بزرگ سهمی کوچک دارید، و اینکه از زندگی شما چیزی جز فرآیندی جانبی از محصولی بزرگ و فهم‌ناپذیر نیست.»
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.