یادداشت ایمان نریمانی

سرمه ای
        آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد
حق داشت سر در به درم را نشناسد

انبوه غمی نیست که سنگین و سترون
ابعاد نحیف کمرم را نشناسد

دنیای عجیبی است چگونه بپذیرم؟
که هم قفسم عطر پرم را نشناسد

در شهر نمانده ست درختی که به یادت
بر سینه خود ضربدرم را نشناسد

من کور شدم چشم به دروازه‌ی کنعان
ای کاش زلیخا پسرم را نشناسد
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.