یادداشت dream.m
1404/6/19 - 17:58
این یک مرور جدی برای رمان "آریزونا" ست، اما دوتا نکته قبل از شروع ریویوو دوست دارم بگم. ۱_ ممکنه عدهای موافق نباشن که کتاب یک نویسنده کتاب اولی رو با آثار برتر نویسندگان دیگه توی اون ژانر مقایسه کنیم. اما من اینکارو میکنم تا هم منظور از انتقادم روشن کنم و هم معیاری همگانی برای درک اون مبحث در اختیار خواننده ریویوو بگذارم. ۲_ من به این کتاب ۳ ستاره دادم و در ادامه هم توضیح میدم چه نقدهایی بهش دارم؛ اما میخوام روشن کنم که اینکار رو درجهت کمک هرچند ناچیزم به نویسنده محترم کتاب انجام میدم. جدا از این بحث، برای نویسنده این کتاب، اثر تالیفی نوآورانه ایشون و شجاعت شون برای وارد شدن به ژانری که کمتر نویسنده ایرانی جرات نوشتن در اون رو داره، ارزش و احترام بالایی قائلم و براشون ایستاده کف میزنم و امتیازم به شخصیت و جسارت شون ۵ ستاره طلائیه. ............................................ ●ریویوو: رمان "آریزونا" نوشته امیرعباس میثمی، یک داستان علمی-تخیلی دیستوپیاییه که ایده جسورانهای رو پیش میکشه؛ دنیایی که آزادی در اون به چیزی ساده مثل رفتن به "هواخوری" خلاصه و محدود شده. ایده عالیایه نه؟ ادبیات دیستوپیایی، که بخشی از علمی-تخیلی حساب میشه، از زمان کتابهایی مثل ۱۹۸۴ اورول و دنیای قشنگ نو هاکسلی، تبدیل شده به واسطهای برای کندوکاو مسائل فلسفی و اجتماعی. "آریزونا" هم، با تمرکز روی "هواخوری" به عنوان تنها جرقه آزادی در یک زندان بزرگ، سعی کرده به این جریان بپیونده و تاحدی هم موفق بوده. [با این حال، در مقایسه با آثار کلاسیک دیستوپیایی، این رمان پراگرسیو نیست؛ یعنی جهان و شخصیتها به صورت نوآورانه پیش نمیرن، ایدهها توسعه پیدا نمیکنن و سیستم استعاری اثر بسته و محدود باقی میمونه، بدون اونکه خواننده رو درگیر کشف لایههای تازه کنه.] ● اما "آریزونا" در چه چیزهایی ضعف داره؟ ۱. شخصیتپردازی: تو تئوریهای داستاننویسی، شخصیتها رو به دو دسته "مسطح" و "مدوّر" تقسیم میکنن؛ شخصیتهای مدور با پیچیدگیهاشون، تحولات غیرمنتظره و تضادهای درونی، خواننده رو مجذوب میکنن، در حالی که مسطحها فقط ابزار پیشبرد قصهان. تو آریزونا، بیشتر شخصیتها مسطح موندن و عمق واقعی ندارن. مثلاً آراد، قهرمان اصلی، نه ویژگی زبانی خاصی داره و نه رفتاری که باهاش بشه ارتباط برقرار کرد. اون از اول به عنوان یک زندانی ناامید معرفی میشه، اما تغییری که با هواخوری رفتن براش پیش میآد، بیشتر توصیفی و مستقیمه، نه اینکه از طریق عملش یا حرفهاش نشون داده بشه. این در حالیه که تو داستانهای دیستوپیایی برتر، مثل وینستون اسمیت توی رمان ۱۹۸۴ از اورول، تحول از تسلیم به شورش از راه تضادهای روانی و انتخابهای پرخطر اتفاق میافته. آراد اما انگیزههاش سطحی میمونه، مثل یک میل کلی به آزادی، و خواننده سخت میتونه باهاش همذاتپنداری کنه. ارجاع میدم به جان گاردنر، نویسنده و استاد برجسته ادبیات داستانی که کتاب "هنر داستان" رو نوشته و اصول خلق داستان باورپذیر و جذاب رو توضیح داده. ایشون میگه وقتی لحن شخصیتها تنوع نداشته باشه، داستان به یک روایت تکصدایی تبدیل میشه که همه کاراکترها رو شبیه هم میکنه. تو آریزونا، حرفهای شخصیتها همه دقیقا عین هم و یکجورن، انگار همه از دهن نویسنده بیرون میان و ایشون هربار حرفهای خودش رو با اسم یکی از کرکترها بیان میکنه. مثلاً دیالوگهای آراد با همبندهای دیگه مثل دوست صمیمیش، اریک، پستچی یا منشی هیچ تفاوت زبانی یا احساسی نداره؛ همهشون رسمی و فلسفی حرف میزنن، مثل مونولوگهای نویسندهان نه گفتگوهای واقعی. این کار نه تنها جهان داستان رو کمتر باورپذیر میکنه، بلکه موقعیتهای دراماتیک رو هم هدر میده. گاردنر میگه شخصیتها باید با صدای منحصربهفرد زنده بشن، اما اینجا صداها مخلوط شدن و فرقی بین یک زندانی جوون و یک شخصیت قدرتمند نیست. حتی ضدقهرمان داستان، یعنی رئیس، که میتونست با پیچیدگیهاش هیجان زیادی وارد کنه، به یک نماد ساده قدرت تبدیل شده. ضدقهرمان باید به اندازه قهرمان عمق داشته باشه تا درگیری واقعی پیش بیاد. رئیس هیچ بکاستوری ای نداره، انگیزه شخصی نداره، تضاد درونی نداره؛ فقط نماد سرکوبه(تازه اونم نه واقعا سرکوبی که بشه باورش کرد)، بدون اینکه بشه به عنوان انسان درکش کرد. مقایسهش با اوبراین تو ۱۹۸۴، که ترکیبی از ایدئولوژی و جاهطلبیه، نشون میده چقدر این ضعف بزرگه. و خب بدون این عمق، درگیریها و چالشها خیلی مصنوعی و مکانیکی میشن، که دقیقاً تو آریزونا اتفاق افتاده. از زاویه روانشناختی هم، شخصیتها لایههای ناخودآگاه یا تضادهای درونی ندارن. طبق مدل سفرقهرمان جوزف کمپبل، قهرمان باید یک "سفر درونی" رو طی کنه. آراد اما چنین سفری نداره؛ تجربیاتش مثل هواخوری بیشتر بیرونیان و روی روانش تأثیر عمیقی نمیذارن. در نهایت، و شخصیتها بیشتر ابزار پیامرسانی میشن، نه آدمهای زنده، و این جذابیت ادبی رو کم میکنه. ۲. نظام استعاری: استعارههای داستانی باید هم در سطح داستانی واقعی (درونمتنی) و هم نمادین، منطقی باشن تا روایت رو محکم و معنا رو غنی کنن. ایده هواخوری تو آریزونا همون استعارهست که اولش خلاقانه به نظر میرسه، اما تو اجرا کم میآره. اول اینکه، تو سطح داستانی، مکانیسم هواخوری جزئیات کافی نداره. سؤالهای پایهای بیجواب میمونن مثل اینکه چرا این تنها راه آزادیه؟ قوانینش چیه؟ نقضش واقعا چی پیش میآره؟ وقتی آراد اولین هواخوری رو توصیف میکنه، نویسنده بیشتر روی احساسات کلی مثل رهایی موقت تمرکز میکنه، نه جزئیات واقعی مثل مکان، زمان یا تأثیر اجتماعی هواخوری. این کار جهانسازی رو ضعیف میکنه، در حالی که تو کتابهای موفق دیستوپیایی مثل دنیای قشنگ نو از هاکسلی، جزئیات دقیقی مثل سیستم تولیدمثل مصنوعی یا داروی سوما، جهان رو واقعی و استعارهها رو قویتر میکنن. در سطح نمادین، هواخوری به یک استعاره خیلی مستقیم تبدیل میشه (زندان یعنی زندگی، هواخوری یعنی آزادی). به این میگن نمادگرایی خطی و چنین چیزی امکان تفسیرهای متنوع رو از خواننده میگیره. تو آریزونا، هواخوری به جای اینکه لایههای پنهان داشته باشه، یک تمثیل ساده شدهس که پیام رو با زور به خورد خواننده میده. مثلاً تو بخشی که آراد در مورد معنای هواخوری فکر میکنه، نویسنده به جای تصاویر پیچیده، به جملات فلسفی شبیه «آزادی واقعی در لحظات کوتاهه» پناه میبره. این با نمادگرایی چندوجهی در تضاده؛ نمادهایی که معانی باز و متعدد میسازن. برای مقایسه، تو فارنهایت ۴۵۱، استعاره آتش هم ابزاری برای سانسوره و هم نماد نابودی دانش و بازسازی، و خواننده رو به فکر تناقضهاش میندازه. اما هواخوری تو آریزونا چنین لایهای نداره؛ نه تأویلپذیره و نه تأثیر احساسی یا فکری عمیقی میذاره. همچنین میدونیم که استعارهها باید جهان بیگانه ساخته شده رو به تجربههای انسانی پیوند بدن. اما اینجا متاسفانه هواخوری نه بخشی از جهان واقعی داستان میشه و نه نمادی که خواننده رو به فکر واداره. علاوه بر این، سیستم استعاری باز هم نداره. سیستم باز اجازه میده خواننده معانی مختلف رو تفسر کنه، اما اینجا استعارهها بسته و هدایتکنندهان، و فقط یک تفسیر (آزادی در برابر اسارت) رو تحمیل میکنن و این کار غنای ادبی رو کم میکنه. ۳. ساختار روایی: ساختار داستان به سه بخش اصلی تقسیم میشه: ترتیب، مدت و تکرار، که همه باید به انسجام روایت و تجربه خواننده کمک کنن. تو آریزونا، نویسنده سعی کرده با پرشهای زمانی غیرخطی به روایت عمق بده، اما این پرشها اغلب مکانیکی و بدون دلیل دراماتیکان، و خواننده رو گیج میکنن. مثلاً تو فصلی که آراد خاطرات گذشته رو با هواخوری فعلی مخلوط میکنه، پرشها ناگهانی و بدون علامتگذاری واضحن، و نمیشه توالی اتفاقات رو راحت فهمید. پرشهای زمانی باید انگیزه روایی داشته باشن، مثل آشکار کردن تدریجی اطلاعات یا تقویت تم. اما اینجا بیشتر دکوری به نظر میرسن و انسجام رو به هم میزنن بخصوص بخش های مربوط به هواخوری مشترک سارا و آراد. ریتم داستان هم ناپایداره. ریتم باید تعادل بین صحنههای هیجانی و توصیفها رو حفظ کنه، و اوجها با نمایش ساخته بشن، نه توضیح. تو آریزونا، لحظات دراماتیک احتمالی مثل روبرو شدن آراد با رئیس یا هواخوری، با توضیحات نمادین و مستقیم متاسفانه خاموش میشن. مثلاً صحنه اول دیدار با رئیس، به جای گفتگوی پرتنش، پر از توصیفهای طولانی در مورد قدرت و سرکوبه، که میشه گفت یک ضداوج توضیحیه. این کار تعلیق رو میکشه و تجربه احساسی رو از خواننده میگیره. دیالوگها هم به جای کمک به ساختار، تبدیل به مانع میشن. دیالوگ باید کارکرد روایی داشته باشه و داستان یا شخصیت رو پیش ببره. اما اینجا دیالوگها مصنوعیان؛ مثلاً حرفهای آراد با همبندها مثل مونولوگهای فلسفی نویسندهان، نه تعامل واقعی. از نظر تکرار هم، تکرار اتفاقات مثل توصیفهای هواخوری، بدون تنوع و خستهکننده شده. مثلاً تو فصول مختلف، توصیفها تقریباً تکراریان و چیز جدیدی اضافه نمیکنن، در حالی که توی مثلا ۱۹۸۴، تکرار بازجوییها هر بار لایه جدیدی از شخصیت یا تم رو برلی خواننده باز میکنه. یک روایت خوب باید معماری دراماتیک داشته باشه که همه عناصر در خدمت کلیت باشن. آریزونا اینجا شکست میخوره، چون پرشها، ریتم نامتعادل و دیالوگهای غیرطبیعی، خواننده رو از غرق شدن توی داستان و فلسفهش باز میدارن. در کل، نبود انسجام دراماتیک تأثیر کلی رو کم میکنه. ♡ حرف آخر: آریزونا نشوندهنده چالشهاییه که نویسندهها تو ژانرهای سختی مثل دیستوپیا باهاش روبرو میشن. ما توی کتابهای تالیفی این ژانر خیلی فقیریم، امیدوارم نویسنده های بیشتری وارد این ژانر بشن، از انتقاد نترسن و باقدرت به راهشون ادامه بدن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.